الان تبدیل به تکنسین خونه تکونی شدم!
تکنسین= کارگر ماهر! :)
امروز زن داییم اومده بود خونمون.
بهم میگه چکار میکنی این روزا؟
گفتم: به طور تمام وقت کارگری می کنم برای مامان. البته خیلی خوش می گذره.
کارفرمای مهربونیه. :)
کلی خندید. :)
از تبریک هایی که به طور send to all و bcc برای بقیه forward می کنن اصلا خوشم نمیاد.
تو گوشی قبلیم که جا نداشتم، همه رو بلافاصله با
" سلام ..... جان، ممنونم. عید شما هم مبارک باشه. با آرزوی تندرستی"
جواب میدادم و سریعا پاک میکردم.
این بار البته مشکل جا ندارم. اما باز هم حس خوبی نیست.
همین که طرف یک خط به خاطر من بنویسه رو بیشتر دوست دارم؛
به جای اینکه ده صفحه شعر بنویسه.
تا الان که این پیام ها رو یک بار هم کامل نخوندم!
پدربزرگم سال 1297 به دنیا اومد.
تو همون مکتب خونه ی روستا خوندن و نوشتن یاد گرفت.
پدرش اجازه نداد بره مدرسه، میترسید پسرش بابی بشه!
از همون موقع بچگی با پسرعموش که میومد شهر برای تحصیل علوم حوزوی،
همراه بود و همه ی درس ها و بحث ها و .... رو باهاش بود.
ازون سالها خیلی حرف نمیزد.
کسی هم نمی دونست که چرا این همه علمای معروف شهر بهش ارادت دارن ...
حافظه ی فوق العاده ای داشت. محال بود چیزی بپرسی و جوابش رو ندونه.
به جرات میتونم بگم هیچکدوممون نشناختیمش. هیچ کسی...
بسیار ثروتمند بود و ما انقدر ابله که نمی فهمیدیم چرا اینهمه خونه و زندگیش ساده هست.
با وجود تمکن مالی؛ همه ی دختراش مثل دخترای رعیت های پدرشون ازدواج کردن. خیلی حواسش به اونا بود.
همه ی خواهر زاده برادرزاده هاش با جهیزیه و خونه ای که پدربزرگ براشون خریده بود؛ عروسی کردن.
خیلی پیش میومد که رعیتی بعد از برداشت محصول؛ میومد و میگفت امسال میخوام برم مشهد،
پدربزرگ هم کل محصول زمین رو بهش میبخشید که خرج سفرش باشه.
تازه این ها جزو چیزهاییه که ما میدونیم و خیلی چیزها هست که ما نمی دونیم...
+عجیب دلم براش تنگ شده. عزیز ترین کسی بود که توی زندگیم از دستش دادم...