اول:
مصطفی : مریم بیا این قفل تلویریزیون رو بزن من کارتون نگاه کنم.
من: بلد نیستم مصطفی.
مصطفی (با ناباوری): تو بلد نیستی؟ مگه میشه تو چیزی رو بلد نباشی؟!!!
من: بله که بلد نیستم. پاشو بیا مشقاتو بنویس.
مصطفی: بی سوادیها. اینهمه رفتی درس خوندی بلد نیستی رمز تلویزیون رو بزنی.
من: بله که بی سوادم. حالا بیا مشقاتو بنویس.
+ کوتاه اومد آخرش و اومد مشقاشو بنویسه.
بهش دروغ نگقتم. کلا با تلویزیون میانه ای ندارم.
دوم:
شاگرد: من مثل لاک پشت می مونم. خیلی کُند می نویسم.
من: منم همینجوری بودم.
شاگرد: من چپ دستم، خطم خیلی بده.
من: منم بودم. اما تمرین کردم و خوب شد خطم.
شاگرد: نمی تونم درست حل کنم این سوال رو.
من: اشکال نداره. حتی اگر غلط، بازم بنویس. بار دوم راه حل درست رو یاد میگیری.
+ امیدوارم اعتماد به نفسش بهتر بشه به مرور زمان.
سوم:
یک دوست: داشتن پدر و مادر بی محبت عذاب دنیا و آخرت هست.
من: چرا؟ چرا این حرفو میزنی؟
یک دوست: چون نه این دنیات با رفتاراشون برات خوشه،
نه اینکه می تونی باهاشون درست رفتار کنی که اون دنیات خوب باشه.
من: چه می دونم والا...
+ گاهی در مقابل بعضی رنج ها هیچ چیزی نمیشه گفت. فقط میشه سکوت کرد.
چهارم:
پدربزرگ: مشتی مشتی مریم خوبی؟
من: چرا دو بار میگین مشتی؟
پدربزرگ: چون دو بار رفتی مشهد. :)
من: سه بار برم سه بار بهم میگین مشتی؟
پدربزرگ ( با خنده): آره.
+ یکی از حسرت های بزرگ زندگیم وقتی از کربلا برگشتم این بود که پدربزرگم نیست...
پنجم:
یک آدم: من کشورهای زیادی رو دیدم. آدمهای مختلفی رو دیدم.
با زنهای زیادی برخورد کردم. اما تو با همشون یک فرق اساسی داری.
من : چه فرقی؟
یک آدم: تو به معنی واقعی کلمه زن هستی. چیزی که من تا حالا ندیدم.
رفتارت، اخلاقت، کلا همه چیزهایی که در تو هست دقیقا زنانه هست.
من: مرسی. لطف دارین شما.
یک آدم: برات آرزوی خوشبختی می کنم. موفق باشی.
+ یک دوست و معلم قدیمی. هر جا هست سلامت باشه.