توی خوابگاه کارشناسیم، دوستی داشتم که دختر آخر خانواده بود.
پدرش وقتی دوستم یک ساله بود بود، مرحوم شده بود.
مادر نازنین و بسیار با محبتی داشت که همه جوره و از هر فرصتی برای ابراز علاقه و محبت استفاده می کرد.
و کلا دوست من عزیز کرده ی کل فامیل و خانواده و همه ی اطرافیانش بود.
یادمه سال دوم بودیم که میگفت من سال اول گاهی میرفتم حمام،
کلی گریه می کردم ازین که چرا اینجا همه منو دوست ندارن!؟
( جالبه که هم اتاقیش یکی از با محبت ترین و دوست داشتنی ترین دخترای خوابگاه بود
و دوست خیلی عزیز و صمیمی من هم هست! )
می گفت بعدا کم کم به این نکته پی بردم که این دخترا همشون مثل من هستن.
همشون عزیز کرده ی خانواده هاشونن و خب من هم مثل بقیه هستم!
و جدا سال دوم به بعد رفتارش خیلی بهتر و بالغانه تر شد.
+ خودویژه پنداری درد خیلی بزرگیه.
ما گاهی فکر میکنیم که مشکل ما، درس ما، رشته ی ما، شریک عاطفی ما، دوست ما، معشوقه ی ما و ....
با بقیه فرق داره و اگر احیانا بقیه ایرادی میبینن و به ما میگن؛ از روی حسادت و .... هست.
++ من اصلا منکر این نیستم که زندگی هر کسی به خودش مربوطه.
اما همیشه یادمون باشه که چند تا فکر بهتر از یک فکر هست و گاهی ( تاکید میکنم که گاهی!)
کسی که بیرون از ماجرا و رابطه و رشته و ... ایستاده، بهتر از ما میتونه ببینه که چه خبره و نظر درست تری خواهد داشت.