58، خوابگاه 1

یک داستانی چند سال پیش یک فیلسوفی برامون تعریف کرده بود.

امروز یادش افتادم.

در مورد طلبه ی ممتازی بود که برای تبلیغ میخواسته بره یک روستایی که مردم یک پیش نماز سرخود

( یعنی کسی که بدون علم و تحصیلات صرفا بخاطر ارادت مردم پیش نماز مسجد شده) داشتند.

داستان مفصلیه و  نتیجه گیری خیلی جالبی داره.

چیزی که الان از نتیجه گیری در مورد این داستان یادم اومد، این بود که هیچ وقت آدم ها رو تحقیر نکنیم.

وقتی از موضع قدرت داریم با کسی حرف می زنیم، همیشه حواسمون باشه.

همه ی آدم ها، حتی توی دور افتاده ترین روستاها، توی کوچکترین و فقیرترین محله ها،

توی پست ترین جاهایی که ممکنه کسی زندگی کنه، حتی کارتون خواب ها...

همه ی آدم ها ته چشماشون یک برق خاصی داره که فقط کافیه اراده کنن تا بهتون ثابت کنن چه کارهایی ازشون برمیاد.

هیچ وقت هیچ کسی رو دست کم نگیریم. مخصوصا وقتی کارش گیر ما افتاده. فکر بعدش هم باشیم.

+ یک خاطره در مورد خوابگاه کارشناسیم بگم. مربوط به ترم 3 میشه. ادامه در پست بعدی. :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

57، خواهرانه

امشب اولین شبی هست که برادرم رفته سربازی و خونه نیست.

با اینکه منبع شلوغی خونه هیچ وقت داداشم نبوده،

اما عجب خونه سوت و کوره.

حال هممون گرفته است.

دلم براش خیلی تنگ شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

56، پروژه

مدت هاست که صبح وقتی از خواب پا میشم

اولین چیزی که بهش فکر میکنم اینه که چکار می تونم بکنم که پروژه جلو بره

انقدر اذیت شدم و گاهی انقدر سخت گذشت که ...

الان برام شده مثل کابوس

که یک روزی تمام بشه و من راحت بشم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

55، کلافگی

خسته ام

از اینکه کسی درک نمی کنه که من بریدم

خسته ام از اینکه کسی متوجه نیست که من کم آوردم و دیگه نمی کشم

از همه چیز خسته ام...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

54، آبرنگ

موقع برگشتن از دانشگاه، بارون میزد.

منم که عاشق راه رفتن زیر بارون.

رسیدم خونه چادرم خیس خالی بود. تو همون حیاط چادرو گذاشتم روی بند، رفتم بالا.

رفتم بالا، مامان توی آشپزخونه بود. رفتم صورتشو بوسیدم.

خندید و گفت: چی شده؟

گفتم: یاد یک همچین روزی افتادم  که کلاس چهارم دبستان بودم

و حوالی همین ساعت داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه.

(اون موقع ها یادمه که برای زنگ نقاشی یک آبرنگ 6 رنگه داشتم .

اما آبرنگم کوچیک بود و خیلی هم کمرنگ

و خب بدم نمیومد که یک آبرنگ بزرگتر داشته باشم.

اما کلا از بچگی خیلی عادت نداشتم که چیزی از پدر و مادرم بخوام که برام بخرن.

مگر اینکه خودشون می خریدن برام.)

خب برسیم به همون روز بارونی.

توی کوچه داشتم زیر بارون راه میرفتم که مامانمو دیدم با عجله داشت میرفت جایی.

منو که دید گفت: من میرم جایی کار دارم زودی میام.

تو برو خونه مراقب بچه ها باش تا من بیام.

منم گفتم باشه و رفتم خونه پیش خواهر و برادرم.

بعد یه مدتی که نمیدونم چقدر بود مامان برگشت.

برام آبرنگ خریده بود. یک آبرنگ چهارده رنگه ( دوازده نه چهارده رنگه!)

جنس خیلی خوبی داشت. خیلی خوشرنگ بود.

و من واقعا از داشتنش خوشحال بودم.

یادش بخیر...

+ همه ی روزهای بارونی که توی کوچه راه میرم؛ یاد اون روز دوست داشتنی میفتم

که وقتی مامان با آبرنگی که برام خریده بود، اومد خونه و من اون روز بخاطر داشتن اون آبرنگ، خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.

++ کاش الان هم با همین چیزهای کوچیک انقدر ذوق مرگ می شدیم. البته ذوق میکنم هنوز، اما نه مثل اون آبرنگ...





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو