بعدشم رفتم شهر کتاب و کلی چیزهای ضروری و دوست داشتنی خریدم.
یه چند صفحه ای هم از کتاب " زنانی که با گرگ ها می دوند" رو همون جا نشستم و خوندم. منتها کتابش طولانیه،
اینطوری چند سال طول میکشه تمام بشه.
باید یه روزی برم کتاب رو بخرم! :)
بعدشم رفتم شهر کتاب و کلی چیزهای ضروری و دوست داشتنی خریدم.
یه چند صفحه ای هم از کتاب " زنانی که با گرگ ها می دوند" رو همون جا نشستم و خوندم. منتها کتابش طولانیه،
اینطوری چند سال طول میکشه تمام بشه.
باید یه روزی برم کتاب رو بخرم! :)
از کارهایی که مامان خیلی دوست داره، افطاری دادن به روزه دارهاست.
حتی در روزهای عادی سال.
خب!
ما بریم تدارک افطار ببینیم براشون.
کل اتاقم پر مورچه هست!
لای تمام جزوه هام!
بین تمام کاغذهام!
حتی کنار مهتابی اتاق!
توی لباس ها، کنار پنجره، توی کمد کتاب ها، حتی گاهی روی دست و پام!
همه جا...
سوالی که برای من به وجود اومده اینه که مورچه ها دقیقا اینجور جاها دنبال چی می گردن!!!؟؟؟
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر بروند و
کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.
وزراء از دستور شاه تعجب کردند، با این حال هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود؛ بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کردهاما وزیر دوم با خود فکر کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و
احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،
پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را پر کرد.
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد،
کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند؛ بیاورند.وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، پادشاه به سربازانش دستور داد ،
سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.
در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.
خداوند تعالی می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُوْلِی الأَلْبَابِ) البقره ۱۹۷
فردا در آخرتمان چه خواهیم کرد !
+ به نقل از یکی از دوستان!
تنها کسیه که همیشه همه ی مناسبت ها برام هدیه می خریده.
و تنها کسیه که من هرجایی برم، حتی توی دوران دانشجوییم از تهران که برمیگشتم، حتما براش هدیه می خریدم.
کلی قلب و کارت پستال و روسری و .... دارم که به مناسبت های مختلف از پول توجیبی اش برام خریده.
من تا چند سال پیش اسطوره ی خواهرم بودم.
اما واقعیت اینه که اسطوره برای از دور تماشا کردنه!
نه اینکه باهاش زندگی کنی و هم اتاق باشی و توی خیلی چیزها شریک.
اما الان چند سالی هست که دیگه اون تصور آرمانی و ... رو از من نداره.
از 4 سال پیش که من اومدم خونه و از نزدیک با خواهرم در ارتباط بودم، کم کم اون تصور آرمانی و ...
جاش رو به یک خواهر بزرگتر معمولی داده که خب مثل همه ی آدم هاست.
آدم وقتی از رویاش میفته بیرون، یه کمی سخته تا دوباره با زندگی تطبیق پیدا کنه. اما اگر بخواد، حتما این اتفاق میفته.
خواهر من الان یک آدم مستقل و خودساخته شده. کسی که هم درس میخونه، هم کار میکنه، هم خیاطی می کنه، آشپز خیلی ماهریه و کلی ویژگی های خوب که من ندارم رو داره. و نکته ی مهم اینه که از زندگی زیر سایه ی اسطوره ای که قبلا توی ذهنش بوده و خودش و اطرافیان مدام اونو باهاش مقایسه می کردن، خارج شده.
و من همیشه ی همیشه عاشق خواهرم بودم و هستم.
چون قلب خیلی پاک و مهربونی داره و کلی خصوصیات اخلاقی خوب داره که من ندارم.
خدا همه ی خواهرای مهربون رو حفظ کنه.
+ عصری قراره به مناسبت امروز بریم باهم بستنی بخوریم! :)
++ کلا قرابت ( زندگی مشترک بین زن و شوهر، همخونه بودن، هم اتاق بودن) یک خاصیتی داره که خیلی از تصورات آرمانی ما رو ازبین می بره و به جاش اجازه میده که یک آدم رو با همه ی ضعف ها، خوبیها، کاستی ها و نکات مثبت و منفیش ببینیم. اگر این زمان که یک آدم رو به طور واقعی دیدیم دوستش داشتیم، اونوقت میتونیم ادعا کنیم که عاشقش هستیم.