۲۱ مطلب با موضوع «تجربیات» ثبت شده است

268، اتساع زمانی، انقباض مکانی!

وقتی که مسیر زندگی هامون از هم جدا میشه،

ساده انگاریه که فکر کنیم هنوز همون آدم های قبلی هستیم...

زمان و فاصله به راحتی آدم ها رو تغییر میده،

انگاری که آدم ها توی کوچه پس کوچه های زمان و مکان گم میشن،

برای حفظشون، برای همیشه موندنشون به همزمانی و هم مکانی احتیاج داریم...

که عملا هیچوقت اتفاق نمیافته...

متاسفانه توی زندگی های معمولی نه زمان کش میاد و نه فاصله ها کوتاه میشن...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

263، چند تجربه

این ها یک بخشی از تجربیاتی هست که من الان بعد از نوشتن پست قبلی یادم اومد.

هیچ نوع ارزش خاصی هم نداره. وقتتون رو برای خوندنش تلف نکنید.

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

241، کلمه

زبان دریچه ی افکار و اندیشه های ماست.

منظورم از زبان اینجا کلماتی هست که به زبون میاریم یا می نویسیم.

قدرت کلمات اعجاب آوره.

برای ما مسلمون ها هم که ویژه هست اصلا.

بزرگترین معجزه ی پیامبر ما از جنس "کلمه" هست.

کلمات میتونن ما رو از سرگردانی نجات بدن، اگر از زبان یک راهنمای شفیق باشن.

کلمات میتونن به ما احساس تعلق و خواستنی بودن بدن، وقتی از زبان کسی که عاشقمونه شنیده میشن.

کلمات میتونن به ما احساس آرامش بدن، وقتی از زبان دوستمون در مقام دلداری بیان میشن.

و همین کلمات گاهی میتونن چنان به ما زخم بزنن که تا همیشه جاش بمونه...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

233، دلتنگی...

بدترین نوع دلتنگی، برای عزیزی هست که از دنیا رفته؟

فکر نکنم، من طعمش رو چشیدم. یک سال تمام شبانه روز گریه کردم،

سر کلاس، موقع نماز، وقت خواب، توی تریا و .... اما عبور کردم. 


یا برای دختر 18 ساله ای که تنهایی توی یک شهر دیگه درس میخونه؟!

من این رو هم گذروندم. سخت بود و عجیب. اما گذشت و من کلی چیز یاد گرفتم.

(دانشگاه ما بانک و خشکشویی و نونوایی و خوابگاه داخل و .... داشت و گاهی ما هفته ها بیرون نمیرفتیم.)


یا برای والدینتون که رفتن سفر و شما هم نگران هستین و هم دلتنگشون؟!

این هم میگذره، به لطف خدا به خوبی و خوشی.


اما من، با اینهمه ادعام هنوز یک نوع دلتنگی رو نمیتونم هضم کنم...

دلتنگی برای دوستی که تمام لحظه های خوب دوره ی لیسانسم باهاش گذشت،

و بهترین دوستم بوده و هست...

و من هر چی تقلا میکنم که اقلا به اینکه ممکنه هیچوقت نبینمش عادت کنم، نمی تونم...


+ میگ فقط عادت به ندیدن، چون تلفنی و اینترنتی حرف میزنیم و از احوال هم بی خبر نیستیم.


+ این عکس رو هفته ی پیش فرستاده. با اینکه خودش توی عکس نیست،

اما من نمیتونم بیشتر از چند ثانیه بهش نگاه کنم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

175، بچگی مشترک همه ی ما...

همه ی ما بچه های دهه ی شصتی خاطراتی داریم

از بچه های کوچیک تری که اومدن خونمون

و اسباب بازی ما رو دوست داشتن

و به قیمت جیغ و گریه و با این بهانه که اون بچه هست!

اسباب بازی یا عروسک ما رو بردن با خودشون!

و کسی هم به این فکر نکرد که مگه دو سال بزرگتر بودن

آدم رو جهاندیده و بالغ میکنه که از ما انتظار چنین گذشتی رو داشتن!؟!؟


واقعیت اینه که این موضوع احساس تملک آدم رو کم میکنه.

اغلب ما دهه ی شصتی ها احساس مالکیت کم رنگی داریم

نسبت به اشیا، آدم ها، موقعیت ها.

همش توی این تردید و دودلی هستیم که احتمالا روزی از دست میدیم این چیزها رو

این خوبه. منتها برای یک آدم 40 ساله.

و ما رنج میکشیم ازین بچگی که زود و به زور تمام شد.

و از آدم هایی که نمی تونیم بهشون احساس تعلق کنیم.

و مدام در تردید ناپایداری شرایط هستیم،

جوری که نمیتونیم از خیلی چیزها لذت ببریم...


 ( برای خود من یک بار این موضوع اتفاق افتاده،

رفته بودیم تهران خونه ی کسی، از شاه عبدالعظیم برام یک کتاب زندگی پیامبران خریده بودن

رفتیم خونه ی میزبان؛ بچش 2 سال کوچیکتر بود. شروع کرد به گریه که من کتاب مریم رو میخوام!

و خب کتاب رو صاحب شد!)


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو