۵۶ مطلب با موضوع «دیگران» ثبت شده است

537، چون ماهیان برکه‌ام، بی‌تاب ماهم یا رضا...

1- ناقه ی امام آذین بسته، کجاوه ی نقره، پرده های حریر انداخته. کاروان رسید نیشابور. نمی خواستند بایستند تا امام پیاده شود. جعمیت مردم می ترساندشان. مردم طاقت نیاوردند امام را نبینند. دو نفر از بزرگان آمدند جلو.

- آقاجان، به حق پدران بزرگوارتان اجازه بدهید ببینیم تان و حدیثی بگویید از آن ها.

ناقه را نگه داشتند، پرده ها کنار رفت. سر امام بیرون آمد. ماه بود، آفتاب بود... نمی دانم هر چه بود در چشمهای مردم می درخشید. مردم از هوش رفتند، نعره ها زدند، گریبان ها دریدند، انگار می خواستند دست هایشان را ببرند. خودشان را انداختند روی خاک ها و آن ها که نزدیکتر بودند، ناقه اش را بوسه باران کردند. آن قدر گریه کردند که لباسهایشان خیس شد.

ظهر شد، روز به نیمه رسید. فریاد و اشک و اشتیاق ادامه داشت.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مریم بانو

535، ماه بدشگون

 1- این داستان رو بارها نوشتم. این بار یک جور دیگه می نویسمش. سوم اسفندماه بود که اومدم خونه، مامان خونه نبود. پدرم غروب اومد دنبالم که بریم خونه پدربزرگ. رفتیم و خونه غلغله بود. آخرین ساعت های عمرش بود. من شوکه بودم. همه می رفتن پیش تختش، بعد هم می رفتن یک گوشه می نشستن و گریه می کردن. من همونجا شوکه ایستاده بودم. داییم گفت: مریم جان بشین همینجا گوشه تخت. بقیه اون شب یادم نیست. فردا صبح هم بلیت گرفتم و برگشتم تهران. نمی خواستم باور کنم که پدربزرگم داره میره. غروب که زنگ زدم به بابا، گفت الان خاکسپاریش تمام شد... من روز سوم برگشتم خونه، با داستانی که شاید روزی نوشتم...

2- هیچ جای مفاتیح به اندازه این عبارات در اعمال ماه صفر تکان دهنده نیست که از انس بن مالک روایت می کند زمانیکه از دفن پیامبر(صلوات الله علیه) فارغ شدیم، حضرت فاطمه علیها السّلام به سوى من آمد و گفت: چگونه جان‏ وروان شما همراهى کرد بر چهره  پیامبر خدا خاک فرو ریزید، سپس گریست و فرمود:

یَا أَبَتَاهْ أَجَابَ رَبّا دَعَاهُ        یَا أَبَتَاهْ مِن رَبِّهِ مَا أَدْنَاهُ
پدرم،پروردگارت را که تو را فرا خواند پاسخ دادى       پدرم،چقدر به پروردگارت نزدیکى

3- اون سال شب بیست و هشتم صفر وقتی این عبارات رو میخوندم، با خودم میگفتم چه خوب که من اون روز نبودم... طاقت نداشتم  ببینم که...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

526، جرات شروع

1- ما دیدیم به درس و زندگیمون آنچنان که باید و شاید نمی رسیم. این شد که هدف بزرگتری تعریف کردیم، بلکه به این کارهامون برسیم. در رشته ای برای دکتری ثبت نام کردیم که از 5 سال پیش کلا گذاشتیمش کنار. خدایا در همه امور به ما همینطور اعتماد به نفس بده! :)


2- از اینکه اونجور که تا الان زندگی نکردین، ناراحت نباشین. برنامه های اجباری زندگی تون رو کم کنید و کمی به خودتون برسید و شاد باشید. سخت نگیرید. جرات داشته باشین برای اینکه خودتون برنامه ریزی کنید، کارهای جدید رو امتحان کنید، کتاب بخونید، زبان جدید یاد بگیرید. جاهای جدید برید، سفر برید و هرکاری که فکر میکنید میخواید انجام بدین، اما ممکنه نشه، ممکنه نزارن! این حرفارو بیخیال بشین.


3- جرات داشته باش، حتی اگر نمیدانی که تا پایان روز چه پیش خواهد آمد. جرات داشته باش که لبخند بزنی، حتی وقتی تاریکی هیچ امیدی برای پدید آمدن نور بیشتر ایجاد نمیکند؛ جرات داشته باش که خود نخستین نور باشی. وقتی که بی عدالتی می بینی، جرات داشته باش که نخستین کسی باشی که آن را محکوم میکنی؛ که آخرین محکوم کننده بی عدالتی، تفاوتی با عامل ظلم ندارد. جرات داشته باش که وقتی احساس میکنی بزرگ شده ای، کمک کنی که دیگران هم بزرگتر شوند. و جرات داشته باش که وقتی در عشق و دوستی می بازی، دوباره برای یافتن عشق و دوستی، تلاش و زندگی کنی. ( خبرنامه هفتگی گروه متمم)


4- به اینجا میگن محل تحصیل و تحقیقات! والا...

perimeter institute

ontatrio- canada

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

524، آینده


+نظر شما چیست؟


++ منبع: صفحه اینستاگرام گروه متمم

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

497، شما بنویسید...

سه روزه این عکس رو از اینترنت پیدا کردم،

میخوام یک پستی بنویسم و ازش استفاده کنم،

اما نمی تونم... چیزی به ذهنم نمیرسه مرتبط بهش باشه

شما بنویسید.

پستی بنویسید برای این عکس.

موضوع: آزاد. (طنز، خاطره، تحلیل و ...)


۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو