بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
واندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم...
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز
1- بچه های مدرسه میگن میشه پیش ما بمونید و معلم ما باشید؟
صبح زنگ تفریح بعد از کلاس ریاضی، شاگردام رفتن توی حیاط، و یک گنجشکی که بالش شکسته بود رو گرفتن و آوردن توی سالن مدرسه. گنجشک فرار کرد توی سالن. دوباره گرفتیمش. داشتیم نگاهش میکردیم،بعد من گفتم ببریم سر کلاس به بچه های کوچیکتر نشون بدیم. ازونجایی که من مدیر مدرسه بودم،مشکلی نبود برم سر کلاس! :) بعد فکر کنید یک مدیر با جذبه میره در کلاسها رو میزنه و به معلم میگه: گنجشک آوردم بچه ها ببینن از نزدیک. یعنی غوغا شد،هر کدومشون میخواستن نازش کنن، یکیشون اصرار داشت که گنجشک رو بدم دستش، خلاصه که بسیار نشاط رفت، و خاطره تلخ صبح رو توی ذهنم کمرنگتر کرد...
ما آدمهایی که تو شهرها زندگی می کنیم، بین ماشین های آهنی، ساختمون های بلند، سرسام صدا و دود و نور و ... گاهی احتیاج به کمی هوای تازه داریم برای نفس کشیدن، احتیاج داریم که گاهی با خودمون، با طبیعت، با آفریننده طبیعت و ... گاهی بین روزمرگی های زندگی هامون گم می شیم... لازمه که دل بکنیم، بریم یک جای دور از هیاهو که مردم، ساکت و آروم دارن زندگی می کنن و ازشون یادبگیریم قناعت و سادگی رو و دل بکنیم از دل بستگی هامون... و کمی آروم بگیریم.