به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
سعدی
شب اول
1- مدتی ما نخواهیم بود. زیاد دلتنگی نکنید. دخترای خوبی باشید. گیس های همو نکشید. درس و مشقاتونو خوب بخونید. اگر هم من نیامدم، صد تا احتمال بد ممکنه وجود داشته باشه، از نیش عقرب و تصادف و ... و یک احتمال دیگه ( نمیدونم خوبه یا نه!؟) که منو پیش خودشون نگه دارن نزارن بیام. به هر حال این احتمال آخری رو در نظر بگیرین که زیاد غصه نخورین که ما ناراحت میشیم از غصه ی شما.
2- به جهت اینکه خوب نیست چراغ اینجا خاموش بمونه، آرشیو بلاگفا رو آوردم اینجا. تا من نیستم میتونید اون ها رو بخونید. بخصوص پست های مربوط به دفاع بهمن و اسفند رو، که ببینید منم مثل آدمهای دیگه ناامید و دلسرد میشم گاهی، اما خب از رو نمیرم! :) توی تعطیلات عید هم به پُرحرفی موضعی دچار شده بودم، و کلی پست نوشتم توی یک ماه فروردین. خوندن اونها هم بد نیست. :)
3- من تا برم و برگردم یک سری میوه های ما تمام میشه. تونستین بیاین از طرف من این سهم ما رو بخورین. البته مثل خانم مهندس عزیز نباشیندا! اومده شمال، بعد از یک راهی رفته که نشد بیاد پیش ما. :( نمیگه خب من منتظر سوغاتی هامون بودم. :)
4 - میدونید من به تصادف اعتقاد ندارم. به نظرم هر کسی که میاد توی زندگیمون، به قصدی هست که اومده ( نه که خودش قصدی داره، آفریدگار عالم اینجوری بنا کرده.)، و بناست که ما ازش چیزی یاد بگیریم، باهاش بخندیم و خوش باشیم، دوستی کنیم و ... بنابراین اصلا تصادفی نیست که خدا دوستان خوبی مثل شما رو سر راه من قرار داده، ممنونم بابت همه چیزهای خوبی که بهم یاد دادین. ممنونم که من رو دوست داشتین. بابت داشتن تک تک تون خدا رو شکر میکنم. مـرسی که هستین. :)
مصطفی کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرم مشرف شدن مکه. از قبل سفر به مادرم میگفت من یک شب میام خونه ی شما میخوابم! یک شب اومد، با پدر و مادر و برادرش. شب موقع خواب که شد، دیدم رفته توی کمد نشسته و کز کرده. مثل اینکه هرچی بهش گفتن بیا بیرون و بخواب گوش نمی کرد. من که رفتم بهش گفتم، بیا بیرون میخوام یک چیزی نشونت بدم. گفت: چی؟ گفتم: مداد نوکی های منو دیدی؟! خلاصه اومد بغلم و آوردمش بیرون از کمد. نشستیم به تماشای مداد نوکی های من. براش توضیح می دادم که این یکی رو ده سال پیش خریدم، این یکی رو هدیه گرفتم و ... تا اینکه گفت: مریم، من کلاس اول قبول شدم این نقره ایه رو میدی به من؟! گفتم: اوممممم، باید فکر کنم، شاید یکی شبیهش خریدم برات. گفت باشه و بعد از کلی حرف زدن خوابش برد.
فردا صبح که بیدار شد، چشمش رو که باز کرد، به من گفت: اگه من کلاس اول قبول بشم، اگه قبول بشم! طلاییه رو میدی به من؟! گفتم: جان؟ مگه نمیخوای قبول بشی مصطفی؟! :)))
خلاصه که نتایج امتحانات سال اولش اومد و قبول شد! اومد خونمون و بهش گفتم هر کدوم رو که میخوای بردار. طلایی سنگین بود. نقره ای توی دستش خوب قرار نمی گرفت، این شد که یک مدادنوکی سورمه ای رو برداشت و کلی هم خوشحال و خندان شد. کلا ازینکه تو وسایل من شریک بشه کلی ذوق میکنه. :)