288، نامه نگاری

یکی از علایق من نامه نگاری هست، اون هم از نوع کاغذی.

اما خب توفیق؟! نداشتیم برای کسی نامه ی عاشقانه هم بنویسیم تا حالا!

برای دوستان صمیمی زیاد نامه مینوشتم اون موقع ها.

چند روز پیش برای دوستم که رفته از ایران، نامه نوشتم. نامه رو روی کاغذ نوشتم،

بعد ازش عکس گرفتم و عکس رو براش فرستادم...

توی جوابم اولین جمله ای که نوشت این بود که اگر این نامه بیفته دست کسی دیگه،

مثل اون بار که دست فلانی افتاد، مسوولیتش با توئه ها!!!

یادم به این خاطره افتاد که توی بلاگفا نوشته بودم، 13 اسفند 92؛


فرض کنید که یک امتحان میان ترم دادین،

و دوستتون حسابی از امتحانش ناراضی و ناراحته.

کل روز با هم میرین بیرون، خرید می کنید، بستنی میخورید، اما باز هم حالش خوب نشده.

شب که باهم میاید خوابگاه، شما هم به خاطر ناراحتی دوستتون ناراحتید.

توی اتاقتون نهج البلاغه رو باز میکنید و یکی از نامه های امام علی به امام حسن رو برای دوستتون مینویسید.

( یادم نیست متنش چی بود، در مورد امیدواری و .... بود.)

پایین نامه امضا میکنید : با عشق! از طرف مریم جون! :)

+ طی یک فرآیند کاملا تصادفی این نامه همراه یک سری برگه ی سوال،

میرسه به دست آقایی که از قضا درگیر امتحان دکتری هست و خیلی هم ناامید و ناراحته!

بقیش رو شما حدس بزنید که چی شد!

++ خدا به سرشاهده که من اصلا نمیشناختم این بنده ی خدا رو!

فرآیند تصادفی: دوست من توی سالن مطالعه ی خوابگاه درس میخوند. پدر و مادرش تصادف می کنن و مجبور میشه بره خونه. دوستی داشتیم که توی یکی از آزمایشگاه های دانشکدمون تحقیق میکرد. نمونه سوالات یک درسی رو میخواست. من نمونه سوالا رو از توی سالن مطالعه برمیدارم و میبرم آزمایشگاه، دوستم نبوده، میدمش دست این آقا! بعدا معلوم میشه کلا سوالات رو برای این آقا میخواسته و به ما نگفته!( مربوط به زمانیه که دکترا هنوز تشریحی بود.)

نامه ی من به این صورت میرسه دست اون آقا!

خداوکیلی کدوم نامه ی امام علی علیه السلام، مضامین عاشقانه داره؟ اونم ازین نوع!؟

بعد التحریر: امروز دفاعیه ی دکتری این آقا بود.

(آرشیو)

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

287، آذر...

کوچه ی ما از تمام کوچه های محله عریض تر و طویل تر بود.

عصرهای تابستون تمام بچه های کوچه های اطراف میومدن کوچه ما.

پسرا فوتبال بازی میکردن و دخترا یک گوشه مینشستن و یه قل دو قل بازی می کردن.

یا کش بازی می کردن، لی لی بازی، خاله جون بازی و ...

من اما همیشه بی استعداد بودم توی بازی کردن...

یه قل دو قل بلد نبودم اون موقع ها. نمی تونستم همزمان هم سنگ رو بندازم بالا،

هم یک سنگ پایین رو بردارم و بعدش اون سنگی که بالا انداختم رو بگیرم تو هوا!

همیشه این زمان رو اشتباه مجاسبه میکردم، نمیرسیدم بهش،

همزمانی رخ میداد و سنگ بالا انداخته میفتاد روی زمین.

بقیه ی مراحل بازی هم به همین افتضاحی بود که گفتم...

هیچ کسی با من بازی نمیکرد، بلد نبودم خب...

یک نفر دیگه هم مثل من بود، توی بازی کردن بی استعداد بود و کسی به بازیش نمی گرفت.

اسمش آذر بود، یک دختر بسیار زیبا با موهای بور و چشم های سبز که ناشنوا بود.

من و آذر همدیگرو پیدا کردیم. بدون توجه به بچه های دیگه، می نشستیم کنار در خونه ی ما

و با هم یه قل دوقل بازی میکردیم. هر دوتامون مثل هم بازی میکردیم و کلی به هم آوانتاژ میدادیم،

ولی این بازی کردن توی سکوت، خیلی لذت بخش بود، خیلی زیاد...

من اصلا تلاشی نمیکردم که زبان اشاره رو یادبگیرم و باهاش حرف بزنم،

من و آذر با نگاهمون باهم حرف میزدیم. خیلی خوب همدیگرو درک میکردیم.

یادش بخیر...


+ چند روز پیش توی خیابون دیدمش، با آقاش. باز هم حرف نزدیم، فقط به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم و رد شدیم...




۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

286، بنی آدم اعضای یک پیکرند!!!

با چند سوال شروع میکنم.

فرض کنید پدر شما برن بدون اطلاع دیگران، مجدد ازدواج کنن.

سوال اینه که این موضوع به شخص شما ارتباطی داره آیا؟!

سوال دوم

مادرتون با برادرش که دایی شماست مشکل و اختلافی پیدا کرده،

و باهم حرف نمیزنن. آیا شما هم دایی تون رو ببینید بهش سلام نمی کنید؟!

سوال سوم

دوستتون با شما درد و دل میکنه، مثلا وقتی توی تریای دانشگاه نشستید،

یا پشت تلفن یا توی وبلاگش از مشکلات زندگیش براتون میگه.

فکر می کنید حتما باید کمکش کنید تا مشکلش حل بشه؟!

سوال چهارم

این همه تلاش و دغدغه برای دیگران خوبه اصلا؟!

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

285، اعترافات یک مریم گلی (2)

1- اعتراف میکنم وقتی 4-5 سالم بود و مامان منو میفرستاد که برم از عمه که خونشون نزدیک خونه ی مادربزرگ بود،

ماست چکیده بخرم، در همه ی مدتی که عمه جان داشتن ماست رو توی ظرف میریختن، من گوشه های ظرف بزرگ

ماستشون رو با انگشت نوش جان میکردم. و همه ی ماست هایی که همه توی اون سالها خوردن مزه ی دست منو

 میدادش! خب خیلی ماست دوست داشتم و دارم! چیه مگه؟!

2- اعتراف میکنم وقتی بچه بودم، دخترعمه ی کوچیکم رو که سید هم بود حسابی اذیت می کردم.

 البته ما فقط درگیری لفظی داشتیم! وهر بار بهم میگفتن، گناه داره! چکار داری این سیده خانوم رو؟!

 من با ناباوری نگاشون می کردم و میگفتم: این!!!؟؟؟ این به این کوچیکی چطوری سیده آخه!؟ [خدا منو ببخشه!]

3- شربت های آنتی بیوتیک بچگی هامون یادتونه چه مزه ای بود؟! اعتراف میکنم بچه های کوچیکتر خونه که

مریض میشدن،موقع دارو دادن، من اول از همه حاضر میشدم و انقدر اصرار میکردم که مامان به منم شربت می داد!!!

بس که خواهر ماه و گل و خوب و مهربونی بودم، پیش مرگشون میشدم!!! جالبه خودشون به زور میخوردن شربت رو!!!


+ خدا همه رو هدایت کنه انشالله!!!

++ قبلا اعترافاتی کرده بودیم اینجا
۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

284، افاضات یک حاجی بازاری!

یک دایی دارم حاجی بازاریه، تاجر برنج هست.
 منظورم از حاجی بازاری سنش نیست که به 40 هم نمیرسه.
منظورم همون بازاری بودن و قدمت و اعتبار و ... توی بازار هست.
بگذریم. برسیم به افاضاتشون. ایشون میفرمایند که،
وقتی کسی نتونه روزی 2000 تومن کسب درآمد کنه از زمین و زمان طلبکار میشه.
فکر میکنه اطرافیان باید ساپورتش کنن. فکر میکنه تلف شده و حقش رو خوردن...
بعد همینجوری میرسه به سن میانسالی که دیگه برای جبران خیلی چیزها فرصت نیست.
اون موقع بدتر میشه، میاد شاکی میشه که پدرم، مادرم، زنم، .... نزاشتن من رشد کنم!
وگرنه من الان خیلی چیزها داشتم که مثلا فلانی داره!!!
این آدم تازه وقتی به سن پیری میرسه اعتراف میکنه که از بی عرضگی خودش بوده که به جایی نرسیده.
و اون موقع دیگه بعیده فرصتی برای جبران باشه...

+ من نمونش رو توی محیط علمی دیدم. کسی که همه ی جوونیش رو به اسم دانشگاه لیسانسش خوش بود
و نرفت دنبال اینکه پایه های علمیش رو محکم کنه. فرصت داشت و این کار رو نکرد. حالا که میانسال شده،
میندازه گردن دانشکده و گروه و مدیر گروه و .... خودش رو توجیه میکنه که میخواست! اما نشد!!!

++ خدا کنه این سرنوشت میان سالی و پیری هیچکدوممون نباشه...
۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو