293، حنظله ی غسیله الملائک

وقتی که مادرش اونو باردار بود، پدرش میخواست اسمش رو بزاره: هنزله ی غسیله الملائک.

یک سالش نشده بود که پدرش فوت کرد. توی مغزش یک ترکش بود که یک روزی حرکت کرد و ...

مادرش موند و سه تا یتیم و خانواده ای که ارث رو تقسیم کردن و یک خونه به مادر و بچه ها رسید،

و یک حقوق از اداره ی بازرگانی که پدرش کارمند اونجا بود.

پدرش تهران خونه ی یکی از اقوام رفته بود که ناگهانی فوت میکنه. اونم که بچه بود و یادش نمیومد.

بهش گفته بودن بابا رفته تهران مسافرت، برات ماشین میخره و میاد.

از بچگی خیلی مظلوم بود، خیلی... وقتی فهمید که پدرش سالهاست که رفته، گویا چیزی نگفت. فقط ساکت تر شد...

زندگی خیلی سخت میگذره اینجور موقع ها. اینکه کسی نباشه باهات بیاد استخر، ببردت مسجد و ....

کسی هم کوچکترین مسئولیت که نه، حتی همراهی هم نکنه شما رو توی اینجور جاها.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

292، مسیرنوشت

دوست عزیزی که بابت تماس تلفنی دیروز ما رو شرمنده کردین،

خواستم منم کاری کرده باشم خب. :)

برای همین امروز از کل مسیری که دیروز موقع حرف زدن باهات رفته بودم عکس گرفتم. :)

۲۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

291، چند تجربه، قسمت سوم

این پستی رمز دار بود که الان دیگه نیست.

ممنون از دوستی که ما رو راهنمایی کردن در این مورد.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

290،ملت غریب!

غریب ملتی هستیم ما! غیرقابل پیش بینی و احساساتی و هیجان زده!

طاقت هیچ چیزی رو نداریم، همه ی تاریخمون دنبال یک قهرمان بودیم برای حل مشکلات!

بدون اینکه سهم خودمون رو ببینیم توی حل مشکل و دین خودمون رو ادا کنیم. صبر نداریم کلا!!!

همش احساساتی میشیم و این خیلی اوقات کار دستمون میده.

موقع انتخاب رشته ی دانشگاهی، موقع ازدواج، موقع کار پیدا کردن و ... تصورات رویایی داریم،

فکر میکنیم قراره مشکلات بشریت رو حل کنیم، یا کلّا دیگه تا آخر عمر خوشبخت باشیم،

 یا قراره هیچوقت بی پول نشیم یا از کارمون خسته و کسل نباشیم!

و اگر یه وقتی کمی سختی و مرارت بهمون رسید، دنیا به آخر رسیده، کاخ آرزوهامون ویران میشه!!!

این نگاه رو همه جا داریم. اصلا امکان اشتباه و خطا و ... رو در نظر نمیگیریم،

 و به بدترین شکل ممکن با خاطی، مقابله میکنیم.


+ من به آقای روحانی رای ندادم! اما از بعضی رفتارها واقعا متعجبم! ازین کم صبری،

ازین که فکر نمی کنیم که حل بعضی معضلات زمان بر هست، از اینکه تحمل نداریم...

از اینکه فکر میکینم رئیس جمهور باید منجی ما باشه و ما فقط تماشاگر...


+ این احساساتی بودنمون کار دستمون میده همیشه، هم قبل انتخابات، هم بعدش

و هم در دوره ی چهارساله ای که کسی انتخاب شده....


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

289، یک اتفاق!

یک زمانی توی زندگیم روزهای خیلی سختی داشتم، فکر میکردم که خدا فراموشم کرده،
فکر میکردم که حضورم برای کسی اهمیتی نداره و کلی از فکرای اینجوریِ دیگه...
همون موقع، یک روز برای کلاس صبحم دیر از خواب پاشدم.
با کلی عجله و بدو بدو لباس پوشیدم و پله های خوابگاه رو دوتا یکی اومدم پایین تا زودتر برسم به کلاس.
توی یک قسمتی از باغچه ی خوابگاه سنگ های بزرگ چیده بودن که مسیر میون بر بود مثلا.
من روی یکی از اون سنگ ها پا گذاشتم، انگاری لق بود و سر خوردم، از درد کمرم از جا پریدم!
تکیه داده بودم به سکوی کنار باغچه و منتظر بودم کمی حالم بهتر بشه تا برم کلاس،
صحنه ی بعدی که چشمام رو باز کردم روی زمین بودم... گویا با صورت خورده بودم زمین!
صورتم به لبه ی تیزی سنگ برخورد کرد و یک طرف صورتم کاملا شکافته شد.
با آمبولانس اومدن و بردنم درمانگاه دانشگاه. اونجا کلی اصرار کردن که صورتت رو بخیه کنیم

و من گفتم نه! و نزاشتم بخیه کنن برام. یک طرف صورتم کلا باندپیچی شده بود...
ازون زخم عمیق دیگه اثری نمونده، هیچی دیگه روی صورتم نیست.
به جز یک چیز...
اگر اون سنگ کمی بالاتر بود، به چشمام برخورد میکرد و کور میشدم...
و اگر کمی پایین تر بود، به فکم اصابت میکرد و دندونام میشکست...
و چقدر خوب خدا زمانی که فکر میکنیم دیگه بودنمون براش اهمیتی نداره،
ما رو میلی متری از خطر حفظ میکنه...

و چقدر من الان به همچین تلنگری دوباره احتیاج دارم...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو