یک داستان خارق العاده پیدا میکنه و بعد اون داستان رو چاپ میکنه و میفروشه و ...
نویسنده ی واقعی داستان میاد سراغش و اون هم یک جورایی درگیر زندگی فرد اول میشه.
اوج فیلم به نظر من جایی هست که نویسنده ی جوان میره توی گلخونه تا با نویسنده ی پیر حرف بزنه.
نویسنده پیر بهش میگه که من به خاطر گم کردن این داستان،
( همسرش کیف حاوی داستان رو توی یک قطار جا گذاشته بود)؛
با همسرم دعوای سختی کردم و رابطمون تیره و تار شد و اون ترکم کرد.
حالا بعد سالها میفهمم که اون اشتباه ترین تصمیم زندگیم بود. (نقل به مضمون)
و بعد میگه بدی تصمیماتمون اینه که ما مجبوریم باهاشون زندگی کنیم.
+ تصمیم گیری و پذیرش هزینه های ناشی از اون گاهی خیلی سخته... خیلی سخت.