این است راه حل ما برای رفع مشکلاتمان...
خدا عافبت همه ی ما رو ختم به خیر کنه...
عرض کنم که چند وقت دیگه تولد منه. علاوه بر تشکر از من بابت به دنیا اومدنم!!! ( آیکون خودشیفتگی خطرناک)،
بهتره که برای خرید هدیه هم راهنماییتون کنم که هدیه ی خوبی بخرید و ازش استفاده کنم من دیگه! نه؟! :)
یک پست مفصل نوشتم در مورد ناراحتی امروز و علت و منشا و ...
اما پاکش کردم. نمی دانم چرا. حالمان خوش نیست.
خانوم محترمی در مجلسی، امروز به کلی حالمان را خراب کردند.
و ما هر چه با خود کلنجار می رویم که فراموش کنیم و بگذریم، نمی توانیم.
فکر کنیم جدیدا حساس شدم احتمالا. یا دیگه ظرف وجودم گنجایشش تمام شده!
شاید هم کمی زمان بگذره بهتر بشم. نمی دونم...
امروز وقتی بهم پیامک اومد و گفتن که سه روز کلاس آموزشی دارن هم خوشحال شدم و هم کمی متعجب.
وقتی زنگ زدم و با مسوول اردو صحبت کردم، وقتی نحوه برخورد و حرف زدن و سوال پرسیدنش رو دیدم خوشحال تر شدم.
یادم به زمانی افتاد که با اعتماد به نفس بدون اینکه کسی از بچه ها رو بشناسم،
ساک بستم و رفتم تهران وبعدش مشهد و بعد هم خراسان جنوبی.
من قرار نبود کار خاصی انجام بدم. به عبارتی کاری برام تعریف نشده بود. اما کم کم طوری شد که طرف مشورت همه بودم.
با همه حرف میزدم و .... بچه های مدرسه نمیرفتن خونه که بمونن و با من حرف بزنن.
من حموم بودم،خواب بودم، سرنماز بودم، سرکلاس بودم، هر جایی که بودم،
اینا توی حیاط منتظر بودن برام. و روز آخر چقدر گریه کردن برای رفتن من. :(
دوستانم بعدها میگفتم مهمترین کارشون کشف من بوده!!! ( اغراق میکردن البته.)
حرف و خاطره خیلی زیاده و من هم نمیخوام خاطره نقل کنم براتون.
فقط خیلی خوشحالم که بالاخره ما تونستیم به دوستانمون این رو منتقل کنیم که این کار، جای آزمون و خطا نیست،
آموزش لازم داره، فکر و تجربه و تحقیق لازم داره.
به جرات میتونم بگم توی گروه های دانشجویی ما موفق ترین گروه در ارتباط با طلبه ها بودیم.
یادمه زمانی هر هفته بچه ها میرفتن قم برای تحقیق و پژوهش،
یادمه که پیش روانکاو کودک رفتن و حتی ازش پرسیدن که مارو چی صدا کنن بچه ها بهتره؟
یادمه چقدر سر یک سری چیزها بحث میکردیم و .... خیلی خوشحالم که بالاخره جواب داده.
هنوز خیلی کاستی ها هست. هنوز خیلی جای کار داره. اما باز هم خدا رو شکر.
امروز در جشن فارغ التحصیلی عزیزتر از جانمان در هوای مطبوع بارانی و شرجی شرکت کردیم.
سخنرانان جلسه به دانشجویان کارشناسی که فرمودند که دیگه شما رو توی دانشگاه نبینیم ها!!!
فرمودند که برید ازدواج کنید! بچه بیارید! آقایون هم قبلش البته برن سرکار!
بعد از همه ی این کارها برگردید برای ادامه تحصیل، قدمتون سر چشم همه ی ما!!!
فرمودند که از بزرگترهای خودتون عبرت بگیرید که مشغول درس بودن و هنوز ازدواج نکردن!
( کی گفته ما به خاطر درس خوندن ازدواج نکردیم آخه؟ هوم؟!)
و اینجوری بود که همه ی دوستان به سمت ازدواج هدایت شدند!
+ بعد از اتمام جشن، دانشجویان رفتن با استاداشون عکس بگیرن، ایضا اونها هم فرمودند که برید شوهر کنید!
که گویا یکی از پسرها فرمود: استاد ما هم؟! استاد گفت: نخیر! شما باید برید نیمه گمشدتون رو پیدا کنید!
قبلش هم البته برید سرکار و سربازی که مردم دخترشون رو بدن به شما!
++ و من هنوز با دهان باز به این حرف ها فکر میکنم و به زمان های نه چندان دور گذشته،
به اساتیدی که دانشجوهاشون حلقه نمیزاشتن که استاد متوجه تاهلشون نشه.
به اساتیدی که اول دوره ی دکتری از دانشجو تعهد کتبی میگرفتن که اگر ازدواج کردی باید استادت رو عوض کنی!
و به حرف حق یکی از اساتید بیوفیزیک دانشگاه که خیلی براشون احترام قائلم.
بگذریم...
+++ ازدواج کنید دوستان! علیکم بالازدواج!!!