اما عکسهاش رو که میتونم بزارم برای دوستان عزیزم. :)
+ به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. حجم عکسها مثل دفعه ی پیش کم شده.
1- پریروز زنگ زدم خونه ی یکی از اقوام نزدیک بابت کاری، ایشون استاد دانشگاه هستن و سالها توی رده ی بالای سازمانی کار میکردن و ... حدود 10 دقیقه با من حرف زد پشت تلفن. بعد اینکه قطع کرد، به خانومش میگه: کی بود زنگ زد؟ خانومش میگه: مریم بود، جالبه که منو نشناخته بود! فکر کرد من یک نفر دیگه هستم. سوال اینه که پس 10 دقیقه داشت چی رو توضیح میداد برای من؟! اولش هم عروسش تلفن رو برداشته بود و کلی باهم حال و احوال کرده بودیم، بعد گوشی رو داده به ایشون!
2- والدین از سفر یزد برگشتن، خیلی بهشون خوش گذشته، خیلی هم از یزدی ها خوششون اومده. می فرمایند که چقدر آدم های خوبی بودن، اصلا هم وصلت باهاشون ایرادی نداره ( نامبردگان تا پیش ازین شدیدا مخالف ازدواج با شهر بغلی بودن حتی! به بهانه راه دور!)، میگم: خوبه پس؟ میگن: آره. چه اشکالی داره؟ یزدی ها که آدم های خوبی بودن. یاد دوست یزدیم افتادم که پسری شمالی عاشقش شده بود، بالاخره بعد 7 سال دوست گرامی رو راضی کرد به وصلت، دوستم همیشه میگفت کفاره ی گناهان آدم میتونه این باشه که یک شمالی عاشق عادم بشه! بماند که کفاره ی گناهانشون الان همسر گرامیشون می باشند!
3- نمی دونم چرا بعضی ها کتابها رو اینجوری ترجمه میکنن! من وقتی قبل خواب کتاب میخونم، معمولا دم دمای صبح میخوابم یا کل عصر رو بیدارم که تمامش کنم، جالبه که این کتاب با اینکه موضوع جالب و نویسنده ی خفن و مترجم کاردرستی داره، الان یک هفته هست 20 صفحه بیشتر نخوندم ازش! نمی دونم بد نوشته شده یا بد ترجمه شده! خدا کنه بتونم تمامش کنم به زودی!
فیلم "زندگی زیباست" محصول سال 1997 یک کارگردان یهودی به نام "روبرتو بنینی" هست. ماجرای فیلم مربوط به یک اردوگاه کار اجباری یهودیان در زمان جنگ جهانی دوم در آلمان نازی میشه. به بحث هولوکاست و این جور حواشی فیلم کاری ندارم. حتی از این که فیلم کمدی و عشقی و ... هست هم میگذرم. میخوام در مورد یک چیز دیگه ای حرف بزنم. این تنها فیلمی بود که من با دیدنش اشک ریختم، یک شب توی خوابگاه تماشا کردم فیلم رو و گریه کردم...
بزارین اول یک خلاصه ای از فیلم رو براتون تعریف کنم. یک زوج یهودی به همراه پسربچه ی کوچیکشون به اردوگاه کار برده میشن. در واقع بچشون به طور تصادفی باهاشون میره اردوگاه. پسر به پدرش میگه که اینجا کجاست که ما اومدیم؟ پدرش میگه ما اومدیم که بازی کنیم. می پرسه جایزه ی بازی چیه؟ پدرش میگه: تانک! و کودک خوشحال میشه. یکی از صحنه های آخر فیلم که پدر و پسر رو تعقیب میکنن و پدر کودک رو توی یک بشکه میزاره و بهش میگه همونجا باشه و بعد سربازا پدر رو پیدا میکنن و اون رو با خودشون می برن، اینکه داره از ترس سکته میکنه و جلوی نگاه بچه ش که از سوراخ بشکه اون رو میبینه، قدمها رو بلند و خنده دار برمی داره تا بچه همچنان فکر کنه بازیه همه چیز و ... کودک توی بشکه باقی می مونه تا چند روز بعد که جنگ تمام میشه و یک تانک از متفقین میاد و بچه با خوشحالی میاد بیرون و میگه ما جنگ رو بردیم و سوار تانک میشه... این کودک هیچ وقت متوجه عمق فاجعه، نهایت ترس و وحشت و سایه ی مرگی که روی اردوگاه افتاده بود نمیشه، چون پدرش ازش در مقابل این مفاهیم رنج آور محافظت کرده...شاید بعد ها که بزرگتر شد...
خیلی اوقات ما هم همین کارو میکنیم. شاید فریب و دروغ به نظر بیاد. اما ما از بچه هامون، از کوچیکترهامون و از ضعیفترهامون در مقابل زشتی های این دنیا مراقبت میکنیم. وقتی پدربزرگ فوت میکنه، به بچه میگیم که رفته پیش خدا... ماه آسمون شده و ...
مادربزرگ من سرطان ریه داشت و توی مرحله ی غیرقابل درمان بیماریش تشخیص داده شد، من توی شرایطی از پایان نامم بودم که شب و روز خواب و خوراک نداشتم... مادرم بهم نگفت که مامان بزرگ مریضه. من یک ماه بعد از زن داییم شنیدم... مادر گفت نمیخواستم ناراحت بشی، چون کسی که توی غربت باشه شنیدن این چیزها بهش سخت میگذره و البته همینطور هم بود. من چند شب تا صبح با دوست مدرسه ایم که آمریکا زندگی میکنه، چت کردم و گریه کردم و ...
خیلی اوقات شنیدن حقیقت انقدر دردناکه که ما میخوایم به هر طریقی از عزیزانمون محافظت کنیم و نزاریم اونها رنج رو حس کنن. در قسمتی از فیلم، گوییدو (پدر کودک)، به طریقی خودش رو میرسونه به بلندگوهایی که توی محوطه صدا رو پخش میکردن و برای همسرش شعر عاشقانه میخونه و برای لحظاتی به اون حس خوبی میده و باعث میشه همسرش زیر اون همه فشار و وحشت و ... بخنده. بچه ای رو سراغ دارم که وقتی 7 ساله بود، پدربزرگش فوت کرد. کسی حواسش نبود که بچه رو نبرن قبرستون و خاکسپاری و ... به این بهانه که خب ببینه مگه چطور میشه؟! نتیجه این بود که چند وقت بعد که بارون شدیدی می بارید، بچه تا نیمه های شب گریه میکرد که بریم بابابزرگ رو بیاریم خونه خیس میشه، گذاشتیمش اونجا بالش نداره، سرش درد میگیره وقتی خوابیده و ...
و ما خیلی اوقات این کارو انجام میدیم و از عزیزانمون مراقبت میکنیم، چه درست و چه نادرست...
هدیهی زنان به دنیا، چیزی فراتر از آوردن فرزند است. چیزی فراتر از مشارکت در اقتصاد.
هدیهی آنها به دنیا، «نگرش و منش مادرانه» است.
شاید این روزها، جامعهی ما بیش از عنوان «مادر» نیازمند منش و نگرش «مادرانه» باشد.
نگرشی که «زایش» را جزء جداییناپذیر طبیعت انسانی بداند و بکوشد با رفتار و تصمیمهایش «یادگاری زنده و جاودان» از خود باقی بگذارد.
نگرشی که «محبت نامشروط» را به اطرافیان هدیه دهد. مستقل از اینکه اطرافیان با او چه کردهاند و چه خواهند کرد.
نگرشی که «آه کشیدن و گریستن در حضور دیگران» را ارزش نداند. محکم بایستد. لبخند بزند و شادیاش را با دیگران شریک شود و غمهایش را در خلوت با خود مرور کند.
نگرشی که «نخستین لقمهی روی میز» را برندارد و «آخرین لقمهی روی میز» را زمانی بردارد که از سیر شدن همهی حاضران بر سفره، مطمئن شده باشد.
نگرشی که «دستاوردهای اطرافیانش را نیز دستاوردهای خود بداند» و «از موفقیت فرزندش چنان شاد شود که گویی موفقیت خود اوست». هر چند که فرزند، کمکها و حمایتهای او را به فراموشی بسپارد.
نگرشی که بین «فرزند خود» و «فرزند دیگری» فرق نگذارد و هر جا هر کسی و هر کاری را دید، مانند فرزند خود و کار خود، مراقب آن باشد.
رویش چنین نگرشی بهشت را در زیر پای ما خواهد آفرید حتی اگر بستر رشدمان خشکترین بیابان باشد.
بیایید روز مادر را به آنها که «مادرانه» فکر میکنند و زندگی میکنند تبریک بگوییم و از زنان بخواهیم که اخلاق مادری را به همهی ما مردان و مردمان این دیار بیاموزند و مراقب باشیم که اگر روحمان هنوز پذیرش نگرش مادرانه را ندارد، در جامعه و کار و زندگی، فضایی نسازیم که تنها راه بقای زنان، فراموش کردن نگرش مادرانه باشد.