358، عشق کاغذی

تا چند سال پیش ضریب نفوذ اینترنت و رسانه های دیجیتال توی زندگیمون انقدر نبود
 که بتونیم هرچیزی رو به راحتی با گوگل پیدا کنیم و با چند تا کلیک هر عکسی که دوست داریم رو ببینیم.
اقلا من یکی بلد نبودم.
 اون موقع که دبیرستانی بودم، آموزش و پرورش برای نمایشگاه قرآن که توی ماه رمضون برگزار میشد،
ما رو میاورد تهران. یک سالی من اومدم و هرچی تونستم کتاب خریدم.
 سال بعد دیگه کتابی به چشمم نمیومد.
بین غرفه ها داشتم میگشتم، چشمم به یک چیزی افتاد، حریم عشاق.
 آلبوم تصاویر اماکن مقدسه بود.
 160 تا تصویر از کعبه و اماکن زیارتی ار مدینه و عتبات و مشهد الرضا تا قم و ... روی کاغذهای گلاسه.
  خریدمش و تا مدتها هر روز نگاهشون می کردم.
گاهی خانواده و دوستان و اقوام رو هم در این لذت شریک می کردم. 
تا سالها بعد که یاد بگیرم از گوگل عکس هر جایی رو می تونم با کیفیت خوب پیدا کنم،
و بزارم بک گراند کامپیوترم و هرچقدر دلم خواست نگاهش کنم،
لذت بزرگ زندگیم این بود که این آلبوم رو از کاورش در بیارم و تماشاش کنم.
حتی خوابگاه هم برده بودمش با خودم.
امروز صبح توی کتابخونه دیدمش و برش داشتم،
و دوباره با دیدن عکس ها یاد خاطرات خوبم افتادم...
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

357، برای خودم...

بارها و بارها این سوال ها رو از خودم پرسیدم که خدایا چرا من؟!

چرا بین اینهمه آدم برای من باید همچین چیزی اتفاق میفتاد؟

چرا اینجوری میشه همش؟

چرا برای بقیه اینقدر راحت پیش میره و برای من اینهمه سخت؟

من که اینهمه درس خوندم، اینهمه برنامه داشتم، اینهمه دعا کردم، چرا قبول نشدم؟

من که کاری نکرده بودم، تقصیری نداشتم که اینطوری شد!

من که قبلش استخاره کردم و خوب اومده بود، پس چرا اینجوری شد؟ خوبیش چی بود؟ 

پس اون ختمی که گرفتم و کلی سخت بود، پس چرا دعامو مستجاب نکردی؟

خدایا اصلا حواست به من هست؟

اصلا می بینی که من از پس کارهای خودم هم برنمیام؟

پس چرا سخت و سخت ترش میکنی برام؟

چرا هر چی جلوتر میرم سخت تر میشه؟

...

بعد می بینیم که خدا توی قرآنش گفته: واصنعتک لنفسی

ما رو برای خودش آفریده و خودش حواسش بهمون هست...

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

356، پروپوزال نذری!

موقع تصویب پروپوزالم، خیلی استرس داشتم. ما یک مدیر گروه خیلی جالب داریم، معروف بود که اگر کسی باهاش پروژه برنداره ( و اون زمان کسی توی گروه ما جز خودش نبود !!!)، طرف رو بیچاره میکنه موقع تصویب پروپوزال، طوری که آخر سر پشیمون بشه و بره با خودش کار کنه، کما اینکه با یکی از هم کلاسیهامون هم آخر سر همین کارو کرد و طرف مجبور شد با خفت و خواری بره باهاش پایان نامه برداره که فقط درسش تمام بشه. بگذریم... من اما کوتاه بیا نبودم! حرف زیاده، خلاصش این بود که استاد بی سوادی بود...

استاد من از یک دانشگاه دیگه بود، کسی توی گروه ندیده بودش، صرفا به خاطر خفن بودنش ( و به این دلیل که خب وقتی چنین کسی دانشجوی ما رو قبول کرده، چرا ما نذاریم باهاش کار کنه؟! )، قبول کردن و انصافا استادم خیلی بهتر ازونی بود که تصورش رو میکردم، هرچند بسیار سخت گیر بود! من هم بنا بود بدون این استاد گرام و به تنهایی پروپوزال رو دفاع کنم ( البته مشاور داخلی بودن، منتها عملا نبودن و حضورشون کار رو خرابتر میکرد!)، ما هم در کنار همه ی تلاشها و چند بار اصلاح و کلی مطالعه و ... از استرس داشتیم می مردیم! نذر کردیم که اگر به خوبی تصویب شد، بریم پابوس امام رضا. روز 4 مهر دفاع کردیم و در کمال ناباوری پروپوزال بدون کوچیکترین غلط ( فقط چند تا نقطه ویرگول رو گفتن جابه جا کنم.)، تصویب شد. من و دوست پیاده رویم که همسایمونه، قرار شد بریم مشهد، زنگ زدم به دوستی مشهدی که برامون جا بگیره نزدیک حرم، که رفت و آمد برای دو تا خانوم سخت نباشه و ... چند روز بعد زنگ زد که براتون جا گرفتم؛ خونه ی مامانم! گفتیم نه، مزاحم نمیشیم، خلاصه راضی شدیم بریم پیششون.

حاج خانومی 86-87 ساله بودن، و تنها زندگی می کردن. چند روزی که توی خونشون بودم برام کلا درس زندگی بود. دوستم قبلا گفته بود که مادرم هر سه روز قرآن ختم میکنه، تا ندیده بودم باورم نمی شد، وقتی دیدمشون که از صبح تا شب و از شب تا صبح یک ریز مشغول دعا و قرآن و نماز و عبادت و ... هستن، تازه فهمیدم ما کجا هستیم! جالب بود که ما دو تا غریبه بودیم براش، انقدر باهامون راحت رفتار میکرد که انگار صدساله ما رو میشناسه، اصلا بابت خونه و زندگی و ... کوچکترین دلبستگی نداشت. تلفنی حرف زدنش با بچه هاش اصلا جوری نبود که به اون ها حس قربانی بده که هی تند تند بیان بهش سربزنن، خلاصه که سفر بی نظیری بود. حاج خانوم نازنین ما پارسال فوت کردن، شب شهادت جضرت زهرا. گاهی خیلی دلتنگ میشم براشون، هنوز با دوستم یادشون می کنیم. تا الان ندیده بودم کسی به زائر امام رضا اینجوری بها بده که ایشون برای ما ارج و قرب قائل بود. خدا رحمتش کنه...


+ روز اومدنمون اول که میگفت نرین! بمونین بازم. بعدشم گفت خب کلیدو ببر با خودت که دوباره زود بیای مشهد. به من میگفت: مریم نمیخواد عروس بری! بیا پیش خودم باش. حیف که من پسر ندارم، وگرنه نگهت میداشتم همینجا. خیلی نازنین بود. یادش بخیر...

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

355، جستجو

کسی می دونه وقتی آدم بخواد کسی رو که شهرش بمباران شده رو پیدا کنه باید چیکار کنه؟

می دونید الان چی دلم میخواد؟ چه آرزویی دارم؟ دلم میخواد برم ترکیه،

برم اردوگاه پناهندگان سوری دنبال دوستام بگردم.

دلم میخواد برم همه ی جاهایی رو که مردم آواره ی سوریه هستن رو بگردم دنبالشون.

دوست دارم همونجا پیداشون کنم، با لباس های کر و کثیف، گرسنه، خسته، اما زنده!

گاهی وقتی فکر میکنم که سالهای آخر قبل از جنگ پیش خانوادشون نبودن و مدام دلتنگ اونها بودن،

و قبل ازینکه برن سوریه جنگ داخلی شروع شد و ناامنی و آوارگی و بمباران و ...

و زندگی بهتری که بعد از اینهمه سال سختی کشیدن در انتظارشون بود، به باد رفت، خیلی دلم میگیره...

یادم به شبی میفته که تا دیروقت با سه تایی شون توی اتاقشون گفتیم و خندیدیم و ... فردا

یکیشون رو توی دانشگاه دیدم که با فارسی دست و پا شکسته بهم گفت: پدر ساریه فوت کرده.

هنوز صدای ساریه توی گوشمه که جیغ میزد و گریه میکرد.

چنین صحنه عزاداری برای مرگ عزیزی رو توی کل عمرم ندیدم ...

حتی دوست ندارم به این فکر کنم که وقتی حلب رو بمباران میکردن...


کسی می دونه چطوری میشه کسی رو که شهرش بمباران شده و مردمش آواره شدن رو زنده پیدا کرد؟


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

354، افاضات یک دانشجوی سابق

1- روزی که دفاع کردم، برای معاون آموزشیمون شیرینی بردم. بهم گفت که باید گوسفند بکشی! گفتم من از فلانجا شیرینی خریدم که شیرینی هاش کم از گوسفند نداره ها!!! بعد گفت خب حالا با اینهمه که اذیت شدی و پروژه ی سنگین و ... میخوای بازم ادامه بدی؟ گفتم: بله. دیروز کنکور داشتم! (بماند که نخونده بودم و طبعا قبول هم نشدم!)، گفت: چی؟! گفتم: میخوام رهیافت های ریاضی و محاسباتی توی سیالات رو ادامه بدم! گفت: واقعا که روت زیاده! گفتم: میدونم! کم آورد بنده ی خدا. حالا این هفته هم باید فرم کمیسیون منو امضا کنه، هم certificate های کارگاه بچه ها رو که من مدرسش بودم. دوست دارم باشم و قیافش رو ببینم!


2- من 7 سال توی سمپاد درس خوندم. یک دانش آموز خوب بودم. الان نمیخوام در مورد سوابق تحصیلیم و ... صحبت کنم. میخوام بگم مهمترین چیزی که توی اون مدرسه یادگرفتم چی بوده. من یادگرفتم که هیچوقت با مشکلی زندگی نکنم. همیشه برای حلّش تلاش کنم. حتی اگر به نظر حل نشدنی هست من تلاشم رو بکنم. تسلیم شرایط نشم و برای داشتن چیزی که میخوام گاهی حتی ریسک کنم. یاد گرفتم  گاهی حتی "بچه پررو" باشم!!! یعنی کم نیارم، کوتاه نیام، این احتیاج به بی ادبی و بی احترامی و بالارفتن صدا و  دعوا و جر و بحث و ... نداره. میشه هم یک خانوم بود و هم برای حل مشکل و رفع و رجوع کاری اقدام کرد.

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو