373، جهان علیتی یا غیر علیتی

قبلا گفته بودم که میخوام در مورد یک موضوعی حتما مطلب بنویسم. فرصت و حوصلش نبود تا امروز.
دانشمندان زیادی توی دنیا هستند که به وجود خدا اعتقاد ندارن، یعنی ملحد هستن.
کلا در بین فیزیکدانها کسی پیدا نمیشه که مشرک باشه، همه یا موحد هستن، یا ملحد؛ صفر یا یک.
علتش چیه حالا؟
۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

372، بالاخره...

 یک چیزی که ذهنم رو مدت ها مشغول کرده بود و هیچ جوره فکر نمی کردم که بتونم از پسش بربیام،

امروز متوجه شدم که بالاخره تونستم... به هر سختی و جون کندنی بود از سختیش عبور کردم...

امیدوارم که پایدار باشه. :)



جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عـیــــد در ابـروی یـار بایـد دیـــــــــد

عیدتون مبارک باشه. :)


۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

371، قضاوت حسرت بار

یکی از چیزهایی که همیشه دلم میخواست در موردش بنویسم، تا شاید کمتر بهش فکر کنم... در مورد خانومی بود که یک سال همسفر ما بودن. هم سن و سال مادر من، با چهره ی خیلی مهربون و همیشه خندون... ما با هم همسفر خراسان بودیم و بعد هم مشهد...
۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

370، اشـرار همراه!

چند سال پیش رفته بودیم جایی، حدود دو ساعت با الاغ و سایر چارپایان با افغانستان فاصله داشت.

روستاهایی که ما می رفتیم، عشایری بودن که ساکن شده بودن،

وضع زندگیشون طوری بود که شاید باور نکنید همچین جایی توی ایران وجود داره... بگذریم. برسیم به قصه خودمون.

ما هر صبح سوار ماشین میشدیم و میرفتیم روستا. راننده ی ما یک آقای بومی و بسیار محتاط بود.

به هیچوجه شب ها رانندگی نمی کرد و عصرها هم خیلی سخت قبول میکرد ما رو ببره جایی.

میگفت این منطقه خطرناکه و اشرار داره و ... ما هم که سر نترسی داشتیم و باور نمی کردیم.

مسیر هر روزه ی ما از بیابون بود. یعنی جاده کشی نبود و تا چشم کار میکرد، آدمیزاد هم دیده نمی شد معمولا.

یک روز داشتیم از روستا بر میگشتیم، دیدیم یک موتور به موازات ما داره میاد.

دو تا مرد قد بلند با صورت های پوشیده هم سوار موتور هستن. راننده ما داشت از ترس سکته می کرد.

ما بس که جوگیر بودیم، خوشحال و خونسرد بودیم که بالاخره اشرار رو از نزدیک دیدیم!!!

راننده سرعتش رو بیشتر کرد، دیدیم موتور هم گازش رو بیشتر کرد...

خلاصه این تعقیب و گریز ادامه داشت، تا جایی که موتور از ما جلو زد و رفت جلوی ماشین ایستاد

و ناچارا راننده ی ترسان ما ترمز کرد... و موتور سوارها نقابشون رو کنار زدن...

دیدیم که بعله!!! یکیشون حاج آقاست و دیگری هم برادر دوستمون که مداح بود!

لازم به ذکره که حاج آقای بسیار آرتیستی داشتیم اون سال، که اگر آخوند نمیشد، حتما بدلکار خوبی میشد!

گرچه این حرکت در راستای همذات پنداری شون با اشرار، داشت راننده ی ما رو به کشتن می داد!



+ دوستان عکس تزیینی می باشد! :)


++ بعدا نوشت. بخوانید: نامه هایی از بهشت

۳۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

369، مصطفی در سوپرمارکت!

برنامه ی تابستونی مصطفی به جز کلاس رفتن، اینه که میره خونه ی مادربزرگش.

دایی گرامشون نزدیک خونه مادربزرگش سوپرمارکت داره.

ازونجایی که مصطفی هم عاشق فروشندگی هست*؛

بیشتر وقتش اونجا میگذره. حالا به داییش گفته که من اینجا کار میکنم و زحمت میکشم!!! باید به من دستمزد بدین!

داییش گفت خب چقدر دستمزد میخوای؟!

ایشون هم فرمودن که پول نمیخوام! هر موقع دلم خواست برم از یخچال بستنی بردارم و بخورم!

ازونجایی که فروشنده ی خیلی کاردرستی هم هست، یک دفترچه یادداشت کوچیک داره

که از سایر فامیل سفارش جمع میکنه برای دایی گرامیشون.

مثلا به ما زنگ میزنه میگه که تخم بلدرچین نمیخواید؟ 3 تا 500 تومن!

خدایی حقش هست همه ی خوراکیهای مغازه که دلش میخواد رو بخوره وقتی اینهمه زحمت میکشه!

گاهی هم محبتش گل میکنه و اشانتیون هایی که ویزیتورها به سوپرشون میدن رو برای ما میاره.

یک بار داییش یک خمیردندون کوچولو بهش داد، ایشون هم فرمود که میبرم برای مریم.

بعد گفت خب خواهر مریم چی؟! و اینجوری بود که دو تا اشانتیون کوچیک خمیردندون رو برای ما آورد!

و کرامات ازین دست ایشان بسیار است!!!

* نامبرده در 4 سالگی در سفر به تهران و بازدید از دست فروشان مترو،

فرموده بودن که خب ما هم یک سینی برداریم پفک رو باز کنیم بریزیم روش بیاریم بفروشیم!

هم ارزونتر میشه همه میخرن، هم خوشمزه هست!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو