353، روزه خوارها!!!

سال آخر کارشناسی که بودم، ماه رمضون توی یک تابستون خیلی گرم بود. کلاس تفسیرمون، به اندازه ی شرق تا غرب تهران باهامون فاصله داشت. ما بعد از نماز راه میفتادیم تا 5 صبح برسیم به کلاس. یادمه بعضی روزها که با مترو میرفتم، فقط من توی مترو بودم و سربازایی که میرفتن پادگان! یه چند روزی رو با مترو رفتم و بعد ازون با ماشین دوستم می رفتیم، کلاس بعد از طلوع تمام می شد، و ما حدودا 8-10 نفری با بی آر تی یک مسیری رو طی می کردیم تا بریم به کار و درسمون برسیم. اون موقع ها اتوبوس خیلی شلوغ نبود. ما هم که بعد سحر نخوابیده بودیم، کسل و خواب آلوده نبودیم. توی اتوبوس با هم حرف میزدیم. در واقع همه با همه حرف می زدیم!  شما فرض کنید توی سکوت و خواب آلودگی مردمی که اول صبح سوار اتوبوس می شدن تا برن سر کارشون، صدای ما چقدر آزار دهنده بود! بالاخره یک روزی یک خانوم میانسالی طاقتش طاق شد و با صدای بلند شروع کرد به دعواکردن ما! که معلوم نیست سر صبحی چی خوردن اینهمه بشّاش هستن، روزه خوارن که این همه انرژی دارن حرف بزنن و ... خلاصه کلی دق و دلی بی حالی اول صبحش رو سر ما خالی کرد! جالبه که از جمع دوستان هم دانشگاهی من که بر میگشتیم، 7 نفر بعد اتمام دوره ی کارشناسی و ارشد طلبه بودن! ولی خب روزه خواری دست جمعیمون حسابی توی چشم بود گویا! :))

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

352، کلام بی مانند

تو حاشیه ی کتاب شریف نهج البلاغه نوشته شده

که اگر در نهج البلاغه به جز این حکمتی وجود نداشت،

همین یک حکمت برای اندرز دادن کافی بود. 

مردی از امام درخواست اندرز کرد، ایشان فرمودند:

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

351، نیازمندی ها! :)

به یک کارگر ساده نیازمندیم، جهت بالارفتن از درخت و چیدن آلوچه.

( درختهایی که ازشون آلوچه چیدیم و کارفرمای محترم فروختشون، دوباره پر از میوه شدن، انگار که اصلا بارشون رو نچیده باشیم!

منتها همه ی این بار زیاد و درشت و خوش آب و رنگ تو قسمت های بالایی درخت هستن.)

میخوایم این آلوچه ها رو ببریم بفروشیم و از عوایدش استفاده کنیم. منتها کسی همکاری نمی کنه.

خودمون هم که نمی تونیم از درخت بالا بریم! لذا به یک کارگر نیازمندیم!

دستمزد رو به صورت توافقی در نظر میگیریم. اگر آلوچه دوست داشت آلوچه

و اگر نه از عواید فروش آلوچه بهش پول میدیم!

اگر از عملکرد کارگر گرامی راضی بودیم، میریم یک باغ دیگه برای چیدن آلوخاکی،

( یک نوع آلو که پوست بی رنگ و رویی داره ولی توش قرمز آلبالوییه)

همینطور برای چیدن سیتی - شلیل و هلو و ... ازش کمک میگیریم.

رزومه ی خودتون رو برای ما بفرستین تا بررسی کنیم و با شما تماس بگیریم.

حیفه والا این همه میوه حروم میشه روی درخت ها و کسی هم به فکر چیدنشون نیست!


۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

350، زبان آموزی صحیح!

تصویر خودش گویا هست. دوستان سعی کنید هر زبانی که میخواید یادبگیرید رو درست و صحیح یاد بگیرید. :)


۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

349، نوار کاست ذهن ما

در مورد نظریه کودک - بالغ - والد توی پست قبلی حرف زدیم. اون مثال صرفا برای توصیف بود. طبیعیه که همه ی ما هر سه تای اون حالت ها رو در مواجه با تلفنی که جواب داده نمیشه، تجربه کردیم. در واقع این فتح بابی بود جهت آشنایی برای چیزی که الان میخوام بنویسم. " والد " بخشی از وجود ماست که از ما حمایت میکنه، و اولین بایدها و نبایدهای زندگی ما رو شکل میده، باید ها  ونبایدهایی که ما برای همیشه ازشون تاثیر می گیریم. در واقع در نظر اول "والد" مثل ROM میمونه، که توی بچگی ما پر میشه. به وسیله ی بایدها و نبایدهایی که والدین مون و اولین کسانی که برامون مهم هستن، برامون وضع میکنن؛ مثل معلم های ابتدایی مون و ... و گاهی ما رو آچمز میکنن. چون گاهی والدین به اشتباه فکر میکنن که بچه ها مسئول این هستن که به آرزوهای نرسیده ی پدر و مادرشون برسن. ازین گذشته خیلی ازین چیزهایی که توی این نوار ضبط شده، ممکنه درست نباشه و یا اقلا برای زندگی ما و سبک زیستن ما کارآمد نباشه. البته همش هم بد نیست، "والد" وجود ما از ما حمایت میکنه، باعث میشه توی دوران نوجوونی و ... دست به حماقت های عجیب و غریب نزنیم و ...در واقع مثل یک شمشیر دو لبه هست. در کودکی برامون لازمه، اما در بزرگسالی نه لزوما.

بخش "والد" ما مثل ROM نیست، اقلا وقتی شناختیمش دیگه اینجوری نیست، مثل یک نوار کاست میمونه که توی کودکی ما پر شده و وقتی که ما از وجود و نحوه ی کاراییش اطلاع پیدا کردیم، میتونیم تغییرش بدیم. هممون یک جایی توی زندگیمون باید بشینیم ببینیم از والدینمون و خانواده و ... چیا بهمون رسیده، کدوم هاشو میخوایم نگه داریم و کدوم ها رو میخوایم دور بریزیم. هممون یک جایی توی زندگی باید این کارو بکنیم و البته بهاش رو هم بپردازیم. ممکنه اوایل ناامیدشون کنیم، ازین که مثلا ببینن بچشون دیگه به خوبی قبل درس نمیخونه و میره نقاشی میکشه. اما یادمون باشه، وقتی 40 ساله شدیم حتی به خودمون هم نمیتونیم این دروغ رو بگیم که نزاشتن و ... اون وقت میفهمیم خودمون کم کاری کردیم.

ما بابت زندگی مون و انتخاب هامون به کسی جز خودمون نباید جواب بدیم. کاری نکنیم که بعدها حسرت این روزها رو بخوریم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو