رفتم آشپزخونه دیدم آلوچه نیست.
به مامان میگم اینهمه آلوچه اینجا بود، چی شدن؟!
میگه درشت هاشو دادم به همسایه ها.
هسته های ریزهاش رو هم جدا کردم که فردا بریزم توی خورشت!
میگم : ماماااان!؟ خب من میخواستم بخورمشون. همّه رو دادی رفت؟!
میگه : خب من پدر و مادرم فوت کردنا!
دیگه حرفی میمونه واسه گفتن آخه؟! :|
چون دیروز تعطیل بود و خوبیت نداشت که ما احوال معلمی رو بپرسیم،
امروز برامون روز معلم بود.
آخرین مطلب از این سری رو میخوام در مورد کسی بنویسم که...
در واقع تنها کسی که من توی زندگیم به "استاد" بودن به معنای واقعی کلمه قبول دارم.
به قول روانکاو های یونگی استاد من یک magician واقعیه.
مسیر زندگی من بعد از 18 سالگی تحت تاثیر اتفاقات و آدم های زیادی بود
ولی بلا شک مهم ترین تاثیر رو من از ایشون گرفتم.
خدا حفظشون کنه.
+ امروز باهاشون تماس گرفتم. کمتر از یک دقیقه حرف زدیم. اما هنوز هم حس خوبی دارم از این تماس کوتاه.
چند روزی ثابت
به این دو تا سوال فکر کنید و اگر خواستید جوابش رو همینجا بنویسید.
1- توی زندگی تون آدم موفقی هستید؟
2- از زندگی تون راضی هستید؟
+ در واقع میخوام که موفقیت و رضایت رو توی زندگیتون شرح بدین. :)
++ این پست نظر سنجی نیست. میخوام یک فتح بابی بشه تا در مورد این مساله با هم حرف بزنیم. :)