233، دلتنگی...

بدترین نوع دلتنگی، برای عزیزی هست که از دنیا رفته؟

فکر نکنم، من طعمش رو چشیدم. یک سال تمام شبانه روز گریه کردم،

سر کلاس، موقع نماز، وقت خواب، توی تریا و .... اما عبور کردم. 


یا برای دختر 18 ساله ای که تنهایی توی یک شهر دیگه درس میخونه؟!

من این رو هم گذروندم. سخت بود و عجیب. اما گذشت و من کلی چیز یاد گرفتم.

(دانشگاه ما بانک و خشکشویی و نونوایی و خوابگاه داخل و .... داشت و گاهی ما هفته ها بیرون نمیرفتیم.)


یا برای والدینتون که رفتن سفر و شما هم نگران هستین و هم دلتنگشون؟!

این هم میگذره، به لطف خدا به خوبی و خوشی.


اما من، با اینهمه ادعام هنوز یک نوع دلتنگی رو نمیتونم هضم کنم...

دلتنگی برای دوستی که تمام لحظه های خوب دوره ی لیسانسم باهاش گذشت،

و بهترین دوستم بوده و هست...

و من هر چی تقلا میکنم که اقلا به اینکه ممکنه هیچوقت نبینمش عادت کنم، نمی تونم...


+ میگ فقط عادت به ندیدن، چون تلفنی و اینترنتی حرف میزنیم و از احوال هم بی خبر نیستیم.


+ این عکس رو هفته ی پیش فرستاده. با اینکه خودش توی عکس نیست،

اما من نمیتونم بیشتر از چند ثانیه بهش نگاه کنم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

232، آموزگاران من، (4) دوره ی دبیرستان

من توی دبیرستانم معلم های خیلی خوبی داشتم و ازشون چیزهای خیلی زیادی یاد گرفتم.

از معلم های ریاضی بگیر تا معلم های معارف و تاریخ و ... انصافا همشون معلم های خیلی خوبی بودن.

اما اینجا میخوام در مورد یک معلم نازنین بنویسم که سال 91 به رحمت خدا رفته...


خانم "علیزاده" معلم ریاضی سال اول دبیرستان ما بود. یک زن فوق العاده. سخت گیر و مهربون.

یادمه که حدود 60 تا تمرین توی قسمت اتحادها داشتیم که باید حل میکردیم.

من بار اول حتی یکیش رو هم نتونستم حل کنم. رفتم و به معلمم گفتم که من حلشون نکردم.

بهم گفتن اشکالی نداره. بنویس. حتی غلط و بی نتیجه. بار دوم که نگاه به مسئله کنی متوجه اشتباهت میشی.

انقدر این رو راحت و با اعتماد گفتن که من باورم شد و واقعا هم نتیجه گرفتم. هنوز هم بهش اعتقاد دارم.

معلم ما تا سال آخر دبیرستان هر زمان که باهاش تماس میگرفتیم بهمون کمک میکردن و وقت میزاشتن برامون.


سال دوم باهاشون درس "آمار و مدلسازی" داشتیم. همون سال همسرشون سرطان خون گرفتن.

معلم عزیز ما با همه ی سختیهایی که تحمل میکرد، و همه ی روزهای بدی که داشت،

به تک تک ما درس زندگی داد. همسرشون هم بهبود پیدا کردند.


سال 91 یک هفته بعد از عروسی آخرین فرزندشون همراه همسرش تو جاده ی هراز تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن.

انقدر خاطراتم ازشون و از خوبیها و مهربونیها و ... برام زنده هست که حتی نمی تونم باور کنم دیگه نیستن.

هنوز فکر می کنم یک گوشه ای از شهر دارن دختر بچه های 14-15 ساله رو برای زندگی کردن آماده میکنن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

231، بهار نارنج

راستش تا امسال بهار خیلی این موضوع رو حس نکرده بودم که چرا میگن اینجا "شهر بهار نارنج" هست.

شاید چون همه ی سال های قبل دلمشغولی و استرس داشتم نمی دیدم این چیزها رو...

اما دیروز عصر و روزهای قبلترش که پیاده روی می رفتم، توی این هوای اردیبهشتی،

به معنای واقعی کلمه این رو حس کردم و لمس کردم.

چند روزیه که مادر دستگاه عرقگیری رو آورده گذاشته توی حیاط و عرق بهار نارنج میگیره.

کل خونه بوی بهار گرفته.

+ من فکر میکنم موسم عاشقی الان هست، نه لزوما پاییز. الان که همه جا نشانه های پروردگار عاشق هست

و میشه حضورش رو توی تک تک این زیباییهای بی نهایت لمس کرد...

الان که گل ها باز شدن. الان که نگاه کردن به اینهمه زیبایی های چشم نواز لذت بخش و دوست داشتنیه.

تبارک الله احسن الخالقین.


بعدا نوشت: انقدر ایراد گرفتین از گل که یک کارگر آلوچه چین خسته

مجبور شد بره تو باغچه حیاط از شکوفه های بهاری عکس بگیره. :)


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

230، شغل موقت!

کارفرمای محترم فرمودن عصر برم برای آلوچه چینی.

البته منظور از عصر بعد از ناهار بوده. گفتن زودتر بیاین.

خب خدا رو شکر. یک 24 ساعت از کار قبلی تا فعلی بیکار بودیم! :)


تا ببینیم بعدش خدا چی میخواد.


حدیث روز: " لذتی که درچیدن آلوچه هست درخوردنش نیست! "

+کارگر آلوچه چین!


++ فردا هم به همین کار مشغول می باشیم. :)

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

229، گلداری!

امروزمادرگرام به خاک گلهای من نگاه کرد و گفت
واقعا انتظارداری بااین خاک سفت و خشک
گلها رشد کنن؟!
گفتم هرروزآبشون میدم.
گفت دیدم کاکتوسهاروغرقاب میکنی!
+من خیلی تو گلکاری و گلداری بی استعدادم!




این گل رو من نکاشتما! کار مادر گرامیه.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو