همه ی ما بچه های دهه ی شصتی خاطراتی داریم
از بچه های کوچیک تری که اومدن خونمون
و اسباب بازی ما رو دوست داشتن
و به قیمت جیغ و گریه و با این بهانه که اون بچه هست!
اسباب بازی یا عروسک ما رو بردن با خودشون!
و کسی هم به این فکر نکرد که مگه دو سال بزرگتر بودن
آدم رو جهاندیده و بالغ میکنه که از ما انتظار چنین گذشتی رو داشتن!؟!؟
واقعیت اینه که این موضوع احساس تملک آدم رو کم میکنه.
اغلب ما دهه ی شصتی ها احساس مالکیت کم رنگی داریم
نسبت به اشیا، آدم ها، موقعیت ها.
همش توی این تردید و دودلی هستیم که احتمالا روزی از دست میدیم این چیزها رو
این خوبه. منتها برای یک آدم 40 ساله.
و ما رنج میکشیم ازین بچگی که زود و به زور تمام شد.
و از آدم هایی که نمی تونیم بهشون احساس تعلق کنیم.
و مدام در تردید ناپایداری شرایط هستیم،
جوری که نمیتونیم از خیلی چیزها لذت ببریم...
( برای خود من یک بار این موضوع اتفاق افتاده،
رفته بودیم تهران خونه ی کسی، از شاه عبدالعظیم برام یک کتاب زندگی پیامبران خریده بودن
رفتیم خونه ی میزبان؛ بچش 2 سال کوچیکتر بود. شروع کرد به گریه که من کتاب مریم رو میخوام!
و خب کتاب رو صاحب شد!)