۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

568، گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد...

خوندن دفتر خاطرات عزیزی که به تازگی درگذشته، و چراغ روشن ایل و قبیله شما بوده، یک تجربه عجیب هست. متن ادامه مطلب یکی از خاطرات ایشون هست. مادر بزرگوارشون، بی شک ملکه با درایت و محبت خاندان ما بودن. ایشون شرح یکی از دیدارهاشون با مادر رو نوشتن. مطلب به اندازه کافی گویا هست و احتیاج به توضیح من نیست. عنوان مطلب رو هم به انتخاب ایشون نوشتم...

+ توضیح اینکه مرحوم معلم ادبیات بودند و دستی بر نوشتار داشتند، عینا به شیوه نگارش خودشان مطلب را نوشتم.


۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

565، مشق شب

 دیشب داشتم کمدم رو مرتب می کردم. یک سررسید قدیمی که همیشه سرجاش بود و جاش هم مرتب بود رو از کنار کتابها برداشتم ببینم چی توش نوشته شده. صفحه اول سررسید نوشته شده بود " گلستان سعدی"، مربوط به زمانی بود که بنا به پیشنهاد استادی از روی گلستان مشق شب می نوشتم. یادمه "کلیات سعدی" سنگین و قطور رو برده بودم خوابگاه و از روش شبی یک صفحه مشق می نوشتم. این کار رو از 6 فروردین ماه تا 22 تیرماه سال 90 انجام دادم. بعد ها به دلیلی که الان یادم اومد گزاشتمش کنار ( یک درگیری شخصی که واقعا ارزش کنار گذاشتن همچین چیزی رو نداشت.)، سررسید رو برداشتم از قفسه، دوست دارم این کار رو بازم انجام بدم. موقع تورقش یاد حس خوبم موقع نوشتنش افتادم... :)


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

549، عشق نانی!

یک نونوایی نزدیک منزل ما هست که دو نوع نون می پزه، هم سنگک و هم بربری. قبلتر ها، گاه گداری که مادر و پدر مسافرت بودن یا شرایط خاصی پیش میومد؛ من می رفتم ازین نونوایی نون میخریدم. شاطر بربری یک شاگردی داشت که همیشه خدا سرتا پاش از آرد سفید بود. چند باری که می رفتم یک خانومی میومد نون میخرید که انگاری نامزد این شاگرد آردی بود. پسره تا این دخترو می دید کلی ذوق می کرد و همیشه ازش میپرسید چند تا نون میخوای؟ و مثلا وقتی میگفت  4 تا، به صندوق دار میگفت بهش 5 تا نون بده و ازش پول هم نگیر. دختره لبخند می زد و قند تو دلش آب می شد، پسره هم از دیدن لبخند دختره کیفور میشد... دنیایی بود دیدن این عشق بامزه. :)

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مریم بانو

536، خاطرات تصویری

1- اولین بار حدود 15 سال پیش منزل یکی از دوستان خانوادگی، یک سری عکس از دختر و نوه هاش که از ایران رفته بودند، دیدم. عکسهای دیگه ای هم بود. همه رو روی یخچال چسبونده بود که همیشه جلوی چشمش باشه. اون موقع هنوز میزهای گردی که گوشه پذیرایی خونه ها می زارن و روش پر از قاب عکسهای خانوادگی هست، جایی نبود. به جز اون، قابهای عکسی تو خونه عمو بزرگه دیده بودم که مربوط به درگذشتگان فامیل پدری بود و بعضا تو هر خونه ای یکی دو تا قاب عکس قدیمی به دیوار بود. بقیه عکس ها توی آلبوم ها بود و سالی دو سالی یک بار نگاهشون می کردیم. اکثرا هم عکسهای قدیمی خانوادگی سیاه و سفید بودند که انگار مربوط به دنیای دیگه ای هستن.

2- این روزها اما تو هر خونه ای پر ازین عکسهاست... یکی به دیوار پذیرایی عکسها رو قاب گرفته، یکی منظم و با دقت عکس ها رو روی میز کوچیکی گوشه نشیمن چیده، یکی رو در یخچال رو پر از عکسهای قدیمی کرده، یکی تو قابهای منبت گذاشته، هر کسی یه جوری، به نحوی می خواد که خودش رو به گذشته وصل کنه، انگار دلتنگی های آدمها بیشتر شده، انگار فاصله هامون بیشتر شده، حالا یا به واسطه مرگ، یا زندگی در جای دیگه ای... اینه که مدام محتاج نگاه کردن به عکسهای هم هستیم تا خاطرات خوب توی ذهنمون مرور بشه... فکر کنم کم کم داریم به سن خاطره بازی می رسیم...


+ عکس تزئینی است.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

534، دخترونه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مریم بانو