۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

71، یک روز در دانشگاه


این یک مطلب قدیمیه. داشتم دوباره میخوندمش. گفتم بزارمش اینجا.

 دیروز برای کاری رفته بودم یه دانشگاه دیگه. موقع وارد شدن  از ورودی خانم ها که در واقع یک اتاق کامل با دو تا در روبروی هم هست، کارت دانشجوییم رو ازم گرفتن. این نکته ی بی ربط رو هم بگم که در ورودی این دانشگاه خیلی نسبت به حجاب و پوشش خانم ها حساس هستن. 

من وارد دانشگاه شدم و موقع برگشت دوباره وارد همون اتاق شدم تا کارتم رو تحویل بگیرم.

همزمان که من در رو باز کردم یک خانم مانتویی بلند قدی از اتاق خارج شد.

4 شنبه و آخر ساعت اداری بود و به جز خانم همیشگی 3 نفر دیگه هم بودن.

شنیدم که دارن در مورد قد و بالای اون خانم صحبت می کنن.

مثل اینکه یکی از این ها قدش رو هم ازش پرسیده بود و اون هم گفته بود 180 سانتی متر و

حاج خانم ها داشتن با حسرت از قد و بالا و قیافه ی خانم تعریف می کردن...

 تا اینکه یکی یک دفعه برگشت گفت : حالا با این قد و قیافه با یکی می گرده که حتی نمی تونی نگاش کنی!!!

من دیگه خارج شدم از اون اتاق و از دانشگاه زدم بیرون. اولش برام جالب بود دقت نظر و ... این حاج خانم و کلی هم خندیدم به حرفشون...

به این که اون کسی که این دختر باهاش می گرده کیه و چیه هم کاری ندارم. چیزی که منو اذیت می کنه اینه که چقدر ما راحت در مورد آدمها  از روی ظاهر و قد و بالاشون قضاوت می کنیم. چقدر راحت حکم صادر می کنیم...

با این وصفی که توی جامعه ما وجود داره من حق میدم به خانم ها که روز به روز بیشتر از لوازم آرایش استفاده کنن، بیشتر جراحی زیبایی کنن، سخت تر رژیم بگیرن و... وقتی ما فقط ظاهرو می بینیم و به هیچ چیز دیگه کاری نداریم، برای بعضی ها راه دیگه ای هم هست؟


1.     هدف من از این نوشته تایید کار کسی نیست، اما خوبه که گاهی هم خودمون رو جای دیگران بگذاریم و مساله رو از دید اون ها هم ببینیم.


2.     یک مثال دیگه در این مورد جراحی لیزیک چشم هست که بعد مفصل در موردش خواهم نوشت .


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

66، :(

سالهاست که تلویزیون نگاه نمی کنم.

مدت هاست که اخبار گوش نمی کنم.

مدت هاست که تو پورتال های خبری فقط دستور پخت غذا و.... از همین چیزهای بی خاصیت می خونم.

حدود 2 ساله که از دوستان سوری بی خبر هستم.

حتی دوست ندارم به این فکر کنم که نکنه اتفاقی براشون افتاده. گرچه شهر یکیشون کلا به توبره کشیده شده. :(

اصلا طاقت این حجم درد رو ندارم که بخوام حتی تصور کنم...

+ مادر اینجور وقتا با صدای بلند میگه: " خدایا صاحب ما رو زودتر برسون. " الهی آمین...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

تجربه یک دوست

توی خوابگاه کارشناسیم، دوستی داشتم که دختر آخر خانواده بود.

پدرش وقتی دوستم یک ساله بود بود، مرحوم شده بود.

مادر نازنین و بسیار با محبتی داشت که همه جوره و از هر فرصتی برای ابراز علاقه و محبت استفاده می کرد.

و کلا دوست من عزیز کرده ی کل فامیل و خانواده و همه ی اطرافیانش بود.

یادمه سال دوم بودیم که میگفت من سال اول گاهی میرفتم حمام،

کلی گریه می کردم  ازین که چرا اینجا همه منو دوست ندارن!؟

( جالبه که هم اتاقیش یکی از با محبت ترین و دوست داشتنی ترین دخترای خوابگاه بود

و دوست خیلی عزیز و صمیمی من هم هست! )

می گفت بعدا کم کم به این نکته پی بردم که این دخترا همشون مثل من هستن.

همشون عزیز کرده ی خانواده هاشونن و خب من هم مثل بقیه هستم!

و جدا سال دوم به بعد رفتارش خیلی بهتر و بالغانه تر شد.

+ خودویژه پنداری درد خیلی بزرگیه.

ما گاهی فکر میکنیم که مشکل ما، درس ما، رشته ی ما، شریک عاطفی ما، دوست ما، معشوقه ی ما و ....

با بقیه فرق داره و اگر احیانا بقیه ایرادی میبینن و به ما میگن؛ از روی حسادت و .... هست.

++ من اصلا منکر این نیستم که زندگی هر کسی به خودش مربوطه.

اما همیشه یادمون باشه که چند تا فکر بهتر از یک فکر هست و گاهی ( تاکید میکنم که گاهی!)

کسی که بیرون از ماجرا و رابطه و رشته و ... ایستاده، بهتر از ما میتونه ببینه که چه خبره و نظر درست تری خواهد داشت.



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

سالگرد

فردا میریم سرخاک پدربزرگم. 4 اسفندماه 1385 از پیش ما رفت و ما رو با یه دنیا غم تنها گذاشت.
فقدان عاطفی عظیمی که من با رفتن پدربزرگم تجربه کردم،

بهم یاد داد که بالاخره هر غم و غصه ای تمام میشه.

حتی اگر یک سال تمام گریه کنیم. بی قراری کنیم.

سر کلاس، توی تریا، موقع خواب توی خوابگاه، وسط خیابون

و هرجای دیگه یادش بیفتیم و اشکمون در بیاد؛ اما باز هم عبور می کنیم.

تاکید میکنم که فراموش نه! عبور می کنیم از اون فقدان عاطفی.

+ شب یلدا که میرفتیم خونشون، من که میرفتم اتاقش، برام میخوند:

در همه سال بود لیله ی یلدا یکشب

عجب این است که یک ماه دو یلدا دارد

و بعد میگفت یلدا یعنی سیاهی بلند، مثل ابروهای شما توی قرص ماه صورتتون.

یادش بخیر...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

60، خوابگاه 3

خب ادامه ی مطلب پست قبلی و قبل ترش رو اینجا می نویسم.

من هم مثل هم ی بچه ها ترم اول هم اتاقی هامو خودم انتخاب کردم.

یکیشون بعد از ترم اول، یک دوستی پیدا کرد و باهم اتاق گرفتن.

اون یکی هم انتقالی گرفت و رفت شهر خودشون، دانشگاه صنعتی اصفهان.

من موندم و حوضم!

یکی از دوستام برام یک هم اتاقی پیدا کرد که انصافا دختر خیلی خوبی بود

و من تا آخر کارشناسیم باهاش هم اتاق بودم.

اما مشکل این بود که ما دو نفر بودیم و کم ظرفیت ترین اتاق خوابگاه 3 نفره بود.

که این مشکل هم سریع حل شد.

هم اتاقی من معماری میخوند و توی قانون خوابگاه ما،

معماری ها و طراحی صنعتی ها به خاطر داشتن میز کار و و وسایل زیاد، 1.5 نفر محسوب می شدن.

0.5 نفر هم که نداشتیم!

پس ظرفیت اتاق رو بستن و تکمیل!

+ بقیشو بعدا می نویسم. الان حسش نیست.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو