۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

483، شب نهم

سالهاست که مراسم شب نهم عاشورا توی تکیه محله پدری به میزبانی ما برگزار میشه.

پدر و مادرم اعتقاد دارن که هزینه این میزبانی از هیچ جای خرج های زندگی کم نمی کنه.

برای من سالها پیش محرم کلا تو یک شب خلاصه میشد، شب دهم، شب امام حسین.

 اون موقع ها سنی هم نداشتم و طبعا عقل و تجربه زندگیم به خیلی چیزها نمی رسید.

بعد بنا به اتفاقی، حادثه ای، یا چیزی از این دست که قبلا هم بارها در موردش نوشتم،

سفری جور شد برای کربلا، سن من خیلی کم بود، توی نجف تازه 21 سالم شده بود،

شرحش مفصله، از سفرم همینقدر بگم که ما تو کربلا مهمان حضرت عباس بودیم،

هتل ما 50 قدم با حرم ایشون فاصله داشت، کافی بود از در هتل بیای بیرون تا ...

 یکی از بهترین موقعیت ها برای زیارت امام حسین شب نیمه شعبان هست،

ما اون شب رو تا صبح تو حرم حضرت عباس بودیم و منتظر که بریم حرم امام حسین،

ما آداب میهمان بودن رو بلد نبودیم، متوجه نبودیم میزبان ما ایشون هستن،شاکی بودیم،

اما بالاخره متوجه شدیم، شب آخر اقامت مون تو کربلا سخاوت میزبان رو متوجه شدیم...

حالا سالهاست آرزو میکنیم کاش یک شب دیگه رو تو حرم سقا به صبح برسونیم...



امشب روضه هم لازم داره مگه؟...


+ بعدا نوشت:  زیارت امام حسین معرفتی میخواد که من اونموقع نداشتم، الان هم ندارم.

اما به هرحال بی سوادا و بی معرفت هایی هم که دلشون کربلا میخواد...

تا امروز دیده یا شنیده نشده که شهید علقمه ناامیدشون کنه...

خیلی طول کشید تا ما متوجه این بشیم که کربلا رو به دعوت ایشون رفتیم...

و اما حسین... من هیچی ازشون نمیدونم... هیچی بلد نیستم...




۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

471، رنج

 اولین بار اسمش رو تو معارفه شنیده بودیم.

بچه های سال بالاتر گفته بودن اخلاق ها و سختگیری های خاصی داره.

اولین برخورد من با این آدم یک چیز خیلی خاصی رو برام روشن کرد.

از صداش، از نگاهش، از طرز رفتارش و از همه چیزش

می شد فهمید که توی زندگیش خیلی رنج کشیده.

من تا اون سن همچین کیفیتی رو توی کسی تو زندگیم ندیده بودم.

اما بعد از اون آدمهای زیادی رو اون شکلی دیدم...


اغلب برای این آدمها هیچ کاری نمیشه کرد، ما رنج اونها رو نمی تونیم درک کنیم،

حتی نمی تونیم گوش شنوایی براشون باشیم، چون اونها اهل حرف زدن نیستن،

فقط میشه پیششون نشست، باهاشون همراهی کرد، سکوت کرد، زندگی کرد...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

468، آرزوهای مریمی

1- یکی از آرزوهایی که توی زندگیم بهش نرسیدم، خواننده شدن هست. به ز شما نباشه، ما زمانی در مدرسه سرصف آواز میخوندیم. خودم نمی دونم چرا، ولی ملت دوست می داشتن صدای ما رو. البته بگم که این مربوط به ده سال پیش هست و اون موقع ما جوونتر بودیم مادر جون! صدام در اثر سالها زندگی در یک شهر با آب و هوای متفاوت با زادگاهم تغییر کرده. الان به خوبی قبل نیست و البته دیگه هم مهم نیست. 

2- یکی از آرزوهای دیگه من این بود که تو یک شهر زیارتی زندگی کنم. حتی به کربلا هم فکر کردم! بودن یک حرم توی شهر، به آدم قوت قلب میده. به این منظور، انتخاب شهر دانشگاهی دومم بعد از تهران، مشهد بود که خب کار به اونجاها نرسید. اگر موردها کمی ماجراجو تر از الان باشن، به این یکی شاید رسیدیم، شاید هم نه. :)

3-  دیگه فعلا آرزویی به ذهنم نمیرسه. :)

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

454، چند مکالمه

اول:

مصطفی : مریم بیا این قفل تلویریزیون رو بزن من کارتون نگاه کنم.

من: بلد نیستم مصطفی.

مصطفی (با ناباوری): تو بلد نیستی؟ مگه میشه تو چیزی رو بلد نباشی؟!!!

من: بله که بلد نیستم. پاشو بیا مشقاتو بنویس.

مصطفی: بی سوادیها. اینهمه رفتی درس خوندی بلد نیستی رمز تلویزیون رو بزنی.

من: بله که بی سوادم. حالا بیا مشقاتو بنویس.

+ کوتاه اومد آخرش و اومد مشقاشو بنویسه.

بهش دروغ نگقتم. کلا با تلویزیون میانه ای ندارم.


دوم:

شاگرد: من مثل لاک پشت می مونم. خیلی کُند می نویسم.

من: منم همینجوری بودم. 

شاگرد: من چپ دستم، خطم خیلی بده.

من: منم بودم. اما تمرین کردم و خوب شد خطم.

شاگرد: نمی تونم درست حل کنم این سوال رو.

من: اشکال نداره. حتی اگر غلط، بازم بنویس. بار دوم راه حل درست رو یاد میگیری.

+ امیدوارم اعتماد به نفسش بهتر بشه به مرور زمان.


سوم:

یک دوست: داشتن پدر و مادر بی محبت عذاب دنیا و آخرت هست.

من: چرا؟ چرا این حرفو میزنی؟

یک دوست: چون نه این دنیات با رفتاراشون برات خوشه،

نه اینکه می تونی باهاشون درست رفتار کنی که اون دنیات خوب باشه.

من: چه می دونم والا...

+ گاهی در مقابل بعضی رنج ها هیچ چیزی نمیشه گفت. فقط میشه سکوت کرد.


چهارم:

پدربزرگ: مشتی مشتی مریم خوبی؟

من: چرا دو بار میگین مشتی؟

پدربزرگ: چون دو بار رفتی مشهد. :)

من: سه بار برم سه بار بهم میگین مشتی؟

پدربزرگ ( با خنده): آره.

+ یکی از حسرت های بزرگ زندگیم وقتی از کربلا برگشتم این بود که پدربزرگم نیست...


پنجم:

یک آدم: من کشورهای زیادی رو دیدم. آدمهای مختلفی رو دیدم.

با زنهای زیادی برخورد کردم. اما تو با همشون یک فرق اساسی داری.

من : چه فرقی؟

یک آدم: تو به معنی واقعی کلمه زن هستی. چیزی که من تا حالا ندیدم.

رفتارت، اخلاقت، کلا همه چیزهایی که در تو هست دقیقا زنانه هست.

من: مرسی. لطف دارین شما.

یک آدم: برات آرزوی خوشبختی می کنم. موفق باشی.

+ یک دوست و معلم قدیمی. هر جا هست سلامت باشه.

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
مریم بانو

448، مریمی ورزشکار

من از راهنمایی پینگ پنگ بازی می کردم. انگیزه اولیه ام نمره تشویقی ورزش بود

که کارت باشگاه برامون به ارمغان! داشت. اما کم کم ازین ورزش خوشم اومد.

سالهای راهنمایی و دبیرستان تمام شد و من رفتم خوابگاه.

( واقعیت اینه که خوابگاهی بودن وقتی هنوز 18 سالتونه، تجربه سختیه. حتی اگر خوابگاهتون توی دانشگاه باشه و حتی تر! اگر همه چیز اعم از نونوایی و بانک و سوپر و خشکشویی و لباس فروشی و ... توی دانشگاه باشه و شما هفته به هفته هم پاتون رو از محوطه ای که تو نقشه تهران به عنوان فضای سبز مشخص شده نزارید بیرون، بازم سخته. تجربه ی خوب اما سخت و گرونیه. )

خلاااااصه ما ورزش رو در دانشگاه هم ادامه دادیم و عضو تیم دانشگاه شدیم،

اما روزی از روزهای پاییزی در محوطه خوابگاه زمین خوردیم

و با صورت افتادیم روی سنگ های بزرگ حیاط و مصدوم شدیم و ورزش رو کنار گذاشتیم.

( البته قضیه به همین سادگی هم نبود. مربی تیم عوض شد و مربی جدید بسیار بداخلاق بود و بازیکن چپ دستی مثل من رو دوست نداشت. مدتی به خاطر آسیب دیدگی نرفتم باشگاه، بعد که رفتم دیگه قبولم نکرد و من هم کوانتوم مکانیکم شروع شده بود و ادامه ندادم دیگه.)

گاهی وسوسه میشم دوباره شروع کنم...

منتها هر جایی زنگ میزنم توی شهرمون بهم اطلاع درست و حسابی نمیدن... :(


+ ما برای کوانتم، و برای خیلی چیزهای دیگه بهای سنگینی دادیم.

خیلی از آروم بودن هامون از سر بی تفاوتی نیست.

از بابت گذراندن تجربه های خیلی سنگینه.

خیلی سنگین...

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو