۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

403، اعتراف به مصاحبه!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مریم بانو

399، دوست نوشته

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مریم بانو

396، بازگشت

در راه برگشت هستیم، توی قطار

چقدر زود تمام شد، مثل یک چشم بهم زدن...
همیشه بعد از چنین تجربیاتی، میشینم و بهش حسابی فکرمیکنم،
و سعی میکنم برای زندگی روزمره بهترین تاثیر رو ازش بگیرم.
فکر میکنم خیلی جاها هست که باید اخلاق و رفتار آدم مثل این سفر باشه،
 یعنی سفر تمرینی باشه برای اینجور زندگی کردن
مثل زندگی مشترک، کار، تحصیل، دوستی و حتی وبلاگ نویسی.

+ یکی از دوستان بعد عروسیش ماه عسل با همسرش اومده بود.
 یعنی ایشون مهربان همسر رو آورده بودن با خودشون، دو سال پیش البته
++ از جاهایی بود که دلم میخواست همونجا بمونم و زندگی کنم مدتی... با همسر البته!



۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

384، مداد نوکی

مصطفی کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرم مشرف شدن مکه. از قبل سفر به مادرم میگفت من یک شب میام خونه ی شما میخوابم! یک شب اومد، با پدر و مادر و برادرش. شب موقع خواب که شد، دیدم رفته توی کمد نشسته و کز کرده. مثل اینکه هرچی بهش گفتن بیا بیرون و بخواب گوش نمی کرد. من که رفتم بهش گفتم، بیا بیرون میخوام یک چیزی نشونت بدم. گفت: چی؟ گفتم: مداد نوکی های منو دیدی؟! خلاصه اومد بغلم و آوردمش بیرون از کمد. نشستیم به تماشای مداد نوکی های من. براش توضیح می دادم که این یکی رو ده سال پیش خریدم، این یکی رو هدیه گرفتم و ... تا اینکه گفت: مریم، من کلاس اول قبول شدم این نقره ایه رو میدی به من؟! گفتم: اوممممم، باید فکر کنم، شاید یکی شبیهش خریدم برات. گفت باشه و بعد از کلی حرف زدن خوابش برد.

فردا صبح که بیدار شد، چشمش رو که باز کرد، به من گفت: اگه من کلاس اول قبول بشم، اگه قبول بشم! طلاییه رو میدی به من؟! گفتم: جان؟ مگه نمیخوای قبول بشی مصطفی؟! :)))


خلاصه که نتایج امتحانات سال اولش اومد و قبول شد! اومد خونمون و بهش گفتم هر کدوم رو که میخوای بردار. طلایی سنگین بود. نقره ای توی دستش خوب قرار نمی گرفت، این شد که یک مدادنوکی سورمه ای رو برداشت و کلی هم خوشحال و خندان شد. کلا ازینکه تو وسایل من شریک بشه کلی ذوق میکنه. :)

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

382، مـَردِ زَن مـُرده

حدود 60-70 سال پیش یک خانومی فوت میکنه، همسرش روز تشییع جنازه و مراسم ختم و ...

حسابی گریه و زاری و بی قراری میکرده!

خانوم های دیگه متعجب و کمی هم با حسادت! به شوهراشون نهیب میزدن

که ببین چقدر زنشو دوست داره! یاد بگیر! و همه در دل آرزوی همچین همسر با محبتی رو داشتن!

از جمله زن عموی مادربزرگ من که به شوهرش میگفت: بیچاره! ببین چقدر تنها شده!

ببین چقدر زنشو دوست داشت! حالا ما بمیریم شما ککتون هم نمی گزه!

و عموجان که ذات همجنسان خودش رو می شناخته!!! به خانومش میگفته که اینا همش ظاهرسازیه!

و خانوم هم باور نمیکرده. خلاصه که چند وقتی نمیشه که این آقای مهربان! تجدید فراش میکنه

( نامبرده گویا تا چهلم هم صبر نکرده به احترام همسر فوت شده!!!)

و معلوم میشه که همه ی این گریه و زاری ها برای یافتن همسر جدید بوده و نه از فراق زنِ مُرده!
:)


+ شخصا مشکلی ندارم که همسرم بعد از من بره دوباره ازدواج کنه، ولی خب بهش میگم که تا چهلم صبر کن اقلا!!!

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو