۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

443، صبحت های استاد

استاد اون اوایل قبل از تاسیس حوزه شون با ما میومدن سفر،

معمولا یک شب می آمدن و نماز میخوندن و کمی برامون حرف می زدن.

لباس روحانیت نمی پوشیدن، با پیراهن و شلوار سفید.

همسفر کربلای ما هم بودن. کلا آدم خاصی هستن.

از عمران شریف و فلسفه دانشگاه تهران، سر از حوزه در آوردن...

بگذریم. برسیم به بحث خودمون. یادمه که به ما میگفتن

من اینجا نه حجة الاسلام هستم، نه استاد این بچه ها و نه ... من فقط خود خودم هستم.

اینجا هم میام که زور بشنوم و بگم چشم. بهم بگن برو بیل بزن، بگم چشم. بگن برو نماز بخون، بگم چشم.

بگن برو سخنرانی کن، بگم چشم. برو بمیر، بگم چشم.

میام که به نفسم زور بگن و من دم نزنم. میام که رشد کنم.

میام که حتی اگر مطمئنم تصمیم کسی که در جایگاه مسئولیت توی سفر هست،

غلطه ، باز هم بگم چشم. میام که نفسم رو پرورش بدم... افسارش کنم...

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

437، باران تویی

از اول صبح داره بارون میاد.

هوا هم سرد شده.

دیروز روز خیلی خوبی بود.

در معیت یک زن بی نظیر سپری شد. 

من عشق اینجوری رو فقط تو کتابها خونده بودم،

از نردیک ندیده بودم کسی اینچنین عاشق همسرش باشه...


۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

434، پاییز ای سرود خیال انگیز...

امسال اولین سالی هست که اول مهر ماه من نه دانشجو هستم و نه دانش آموز. از وقتی رفتم آمادگی تا الان همیشه محصل بودم. ولی امسال اولین صبحی بود که از خواب بیدار شدم، و قرار نبود برم مدرسه یا دانشگاه. به این حدود دو دهه که نگاه میکنم، هم روزهای خیلی خوبی بود، هم روزهای خیلی بد. بهترین ساعات و لحظه های عمر من تو محیط های علمی آموزشی بوده. همیشه ازینکه قرار بوده برم مدرسه خوشحال بودم. همیشه ازین که میتونم برم دانشگاه خوشحال بودم ( حالا هر کسی ندونه فکر میکنه من چقدر مشقت کشیدم برای دانشگاه قبول شدن!) از مسیری که طی کردم راضی هستم. کم نزاشتم که دلم بخواد دوباره برگردم و جبران کنم و ...

از طرفی دید من به یادگیری جور کمی متفاوتی بود. من تشنه یادگرفتن بودم و هستم. هر جایی و از هر کسی که باشه. همیشه تیپ آدم های رو به رشد، آدم هایی که برای یادگیری تلاش میکنن و وقت میزارن برام جالب بوده و هست. ازینکه این اول مهری مدرسه یا دانشگاه نمیرم ناراحت نیستم. سعی کردم تو همه زندگیم محصل باشم...


۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

409، برای بهنام عزیزم...

وقتی 3 ساله بودم، به دنیا اومد. انقدر کوچولو بود که ازش فقط یک چیز کوچیک قرمز تو بغل این و اون یادمه. به من اجازه نمی دادن بغلش کنم. قلبش ضعیف بود، نارس هم دنیا اومده بود، کلا 3 ماه عمر کرد و بعدش هم رفت پیش خدا...



روز خاکسپاریش یادمه... گریه های مادرش... جیغ زدن های بقیه خانوم ها...  مادربزرگم که با کمک چند تا خانم دیگه شستش و کفنش کردن. کل کسانی که جمع شده بودن خانوم بودن، بعد هم رفتیم قبرستون روستا که دفنش کنن. منم کسی حواسش بهم نبود. دنبال خانوم ها راه افتادم و رفتم باهاشون... یادمه توی یک قبر کوچیک گذاشتنش، قبرش زیر یک درخت توت بود. منم تو عالم بچگی برای خودم درخت رو نشون کرده بودم که دفعه بعدی که میام برم سر خاکش. اون موقع ها کسی از بستگان نزدیک ما فوت نکرده بود و خیلی کم میرفتیم. این بود که تا دفعه بعد یادم رفت. تا مدت ها، یعنی تا سالها، وقتی که میرفتیم قبرستان روستا، من دنبال قبرش بودم...

اون موقع هنوز نمی دونستم از دست دادن یک آدم یعنی چی...


۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

406، چای آرام...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مریم بانو