۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

508، داستان داستان ها...

1- فکر کنید اگر قراره کسی زندگی ما رو برای دیگری نقل کنه، از ما چی میگه براشون؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ چند نفر هستن که آزارشون دادیم و دستمون بهشون نمی رسه؟ چه حسرت هایی رو با خودمون می بریم زیر خاک؟ دل چند نفر رو شکوندیم؟ چند نفر از بودن ما تو این دنیا، از رفتارمون، از کارهامون، از وجودمون آزار دیدن؟ اگر ما نباشیم مردم از ما به چی یاد می کنن؟ اخمو بود؟ خندون بود؟ بهمون آرامش می داد؟ بودنش حالمون رو خراب می کرد؟ بهش فکر کردین تا حالا؟

2- من یک عادت بدی دارم، کتابی که از کسی هدیه بگیرم، چون معمولا منطبق با سلیقه م نیست، فرصت نمیکنم، اولویت مطالعه م بهش نمیرسه و کلی دلیل دیگه نمیخونمش... معمولا اقوام نزدیکتر بهم پول هدیه میدن و میگن خودم برم کتاب بخرم باهاش. اینجوری بهتره برام. بعد فکر کنید من سوم راهنمایی بودم، و یک نفر بهم یک کتابی هدیه داده، در مورد داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه، "داستان داستان ها" از محمد علی اسلامی ندوشن. کتاب رو شوهر خالم که دایی پدرم و از قدیمی ترین معلمین ادبیات شهر ما بود، بهم هدیه داده که این امر مایه حسادت جمعی در سالهای بعد هم شد...

3- این آدم عزیز، یکی از مهربون ترین آدمهایی بود که در تمام زندگیم دیدم، هیچ کس به خاطر نداره که آزارش به کسی رسیده باشه، یا بابت این دنیای بی ارزش خاطر کسی رو مکدر کرده باشه، برادر مادربزرگم بود، یادمه مادربزرگ که از مکه اومده بود، برادرش که رفته بود استقبالش، همه هم مادربزرگ رو می بوسیدن و بغل میکردن، هم آقادایی رو. عجیب عزیز بود و مهربون. بهتره بگم مهربون بود که عزیز شد. عید نوروز خونه شون غلغله بود. یک لحظه از جمعیت خالی نمیشد. خاله معمولا 3-4 روز اول عید جایی نمیرفت، از بس که مهمون داشتن.

4- سالها قبل، وقتی من بچه مدرسه ای بودم، عید نوروز خیلی خوب بود. حالا دارم فکر میکنم هر سال ازش کم میشه، انقدر برام دور و دست نیافتنی هست که انگار اصلا یک زندگی دیگه بوده اون دوران... یادش بخیر. امروز 5 صفر سالگرد پدربزرگم بود و حالا شوهرخالم هم همین روز رفته... فکر میکنید از ما چی می مونه بعد از رفتنمون...؟


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

506، زندگی، مرگ و باقی قضایا

1- زندگی این است که کنار هم باشیم و وقتمان را با هم بگذرانیم

زندگی این است که کنار هم قدم بزنیم

زندگی این است که دست یکدیگر را بگیریم

زندگی این است که هنگام غروب خورشید، آرام در گوش هم نجوا کنیم

شاید اینها خیلی بزرگ و عظیم به نظر نرسند

اما به هر حال، بهترین تجربه های زندگی هستند

انسانها در بستر مرگ

هرگز نمیگویند که کاش بیشتر کار کرده بودم

هرگز نمیگویند که کاش ثروتمندتر بودم

هرگز نمیگویند که کاش وقتم را با نگاه کردن به غروب خورشید تلف نکرده بودم

هرگز نمیگویند که کاش کمتر برای دوستانم وقت گذاشته بودم

حسرت کمبود لحظات با هم بودن، مهمترین حسرت زندگی است.

نیکولاس اسپارکس


2- فردا 5 صفر سالگرد پدربزرگم هست. یادمه اولین سالی که محرم افتاد توی عید، گفتن دیگه ما عید نمی بینیم. گفتم نه بابا 6 سال دیگه تمام میشه. گفتن دیگه به عمر ما قد نمیده. من خب اونموقع جدی نگرفتم حرفشون رو... هیچوقت دوست نداشتم فکر کنم ممکنه زمانی پدربزرگم نباشه و یا اصلا زندگی بدون اون چطوری خواهد بود. اما تمام شد اون دوران. ماه صفری تمام شد که بعدش عید مقارن با عزای حسین نبود و پدربزرگ هیچوقت عید رو ندید...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

500، جوجه اردک زشت!

اول:

شاگرد جدید: امروز قراره خانم معلم بیاد خونه ما!

مصطفی: خانم معلمت خودش فامیل منه ها!!!

( جمله فوق با پز و این حالت که ما خودمون آخرشیم ادا شده!)


دوم:

مصطفی: انقدر حرصم میگیره مریم میخواد بیاد به این جوجه اردک زشت درس بده!

پدر مصطفی: خب چه اشکالی داره؟ :)


سوم:

مصطفی: شاگرد جدیدت خوبه؟

من: عاااالیه. اصن همه دخترا خوب و درس خون هستن!

مصطفی (با حرص خیلی زیاد!): این دختره جوجه اردک زشت، عینک هم میزنه، سیاه هم هست،

بعد تو میای بهش درس هم میدی، بعدش میگی خوب هم هست؟! 


+ شاگرد جدید من، همسایه مصطفی اینا و همسنش هست...


۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

498، سرطان...

سالها قبل، خاله بزرگم ساری زندگی می کرد. خونه شون یک جای خیلی سرراست بود، میدان امام، کوچه دانشکده، سر کوچه یک مغازه مبلمان فروشی خیلی شیک داشت که حتی من با اون سن کم توجهم بهش جلب میشد: مبلمان رضوی.

آقای رضوی، همسایه روبه روی خاله بود. خونه ش هم همون پشت مغازه اش بود. یک خونه بزرگ، با کلی زرق و برق  که من الان جزئیاتش یادم نیست. من ازون خونه فقط یک چیز یادمه، دخترشون، زهرا...

من از دخترخاله هام کوچیکتر بودم و زهرا که سه سال ازم بزرگتر بود، و کوچیکترین و تنها دختر خونه (برادراش استرالیا زندگی می کردن)، وقتایی که می رفتیم ساری، تنها همبازیم بود. زهرا عروسک بازی و خاله بازی و .... دوست نداشت. دوست داشت بشینیم و حرف بزنیم. گاهی هم با مامان و خاله و مامانش و دخترخاله هام و شیوا ( دختر اون یکی همسایه که از ما بزرگتر بود)، می نشستیم و حرف می زدیم و خوش بودیم باهم. کلا آدم عجیبی بود، اصلا شبیه بچه ها نبود، حرفهاش مثل آدم بزرگ ها بود. منشش، رفتارش و افکارش. یک چیز دیگه که یادم رفت بگم، زهرا بی نهایت زیبا بود، بی نهایت. یک صورت سفید خوش ترکیب با موهای مشکی، هرجایی هم می رفت همه عاشقش می شدن. یک بار اومدن خونه ما، همسایه مون یک لحظه دیدش و کلی حسرت خورد که چرا پسرش خیلی کوچیکه! و ازین دست ماجراها در موردش کم نبود...

این دوست نازنین رو فصل مدرسه کمتر می دیدیم، چند باری که رفتیم ساری، دیگه خبری از زهرا نبود. بعد متوجه شدم که زهرا رفته استرالیا، بعدتر متوجه شدم که برای درمان سرطان رفته...چند وقت بعد برگشت و ما رفتیم خونشون برای دیدنش. زهرا هیچوقت روسری سرش نمی کرد. اصلا روسری نداشت. من پیش مامانم کز کرده بودم، مادرش پیش ما نشسته بود و زهرا یک روسری کلفت (مثل روسری های پشمی ترکمنی) سرش بود و جلوی تلویزیون نشسته بود و اصلا پیش ما نیومد. فقط یک بار همون اول بهمون سلام کرد و من گوشه سرشو دیدم که مو نداشت و صورت سفید بدون ابرو و مژه... خجالت می کشید بیاد پیش ما... منم همونجا پیش مامان نشستم تا کابوسش تمام بشه و برگشتیم. مدتی بعد شنیدیم که حالش بهتر شده، من کلی ذوق کردم، رفت استرالیا پیش برادراش، بیماریش همونجا عود کرد و این بار زهرای نازنین ما رو ازمون گرفت. همونجا به خاک سپردنش و تمام...

من اونموقع نمی دونستم این بیماری چیه... تو عالم بچگی یک چیزی تا مدتها توی ذهنم بود... اونم اینکه نکنه من اون روز فلان حرف رو بهش زدم، یا بهمان کار رو کردم باعث مریضیش شده باشه... نکنه اون روز دعوا کردیم و ناراحت شده بود ازم، این مریضش کرده باشه... تا سالها این فکر توی سرم بود... خیلی بچه بودم خب... دوستم خیلی عزیز و نازنین بود برام...

+ یادش بخیر...یاد همه کسانی که با این بیماری ما رو تنها گزاشتن به خیر...
۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

493، یک عکس...

دیشب کاملا اتفاقی تصمیم گرفتم برم سایت دانشکده لیسانسم رو ببینم، که سخنرانی چیزی هست یا نه،

بماند که بعد از فارغ التحصیلی، فقط یک بار گذرم به دانشکده مون افتاده، دانشگاه مون رفتم چند باری البته،

اطلاعیه ای دیدم که مراسم تودیع استاد ... برگزار شده، استادمون بازنشسته شده بود، و عکسش هم بود،

همه ی خاطرات دوران کارشناسیم به یادم اومد، کلاسهای درسش که دو ساعت تمام بی وقفه درس میداد،

دانشجوهایی بودیم که جرات نداشتیم حتی روی صندلی ناصاف بشینیم!  چه برسه به اینکه  لم بدیم مثلا!

استادی که موقع درس دادن محو صحبتهاش بودیم، چون کافی بود سوالی بپرسه و بلد نباشیم جواب بدیم!

استادی که تو درس هایی که ارائه میکرد، استاد مسلم بود و از لحاظ علمی کسی به گرد پاش نمی رسید!

و این استاد مسلم... فکر میکرد جوجه ای مثل من میتونه زمینش بزنه. هنوزم هم طرز فکرش عجیبه برام...




۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو