۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

533، تمام شدن

همه ی آدمها از جایی شروع به تمام شدن میکنن،

من هم دارم تمام میشم.

من از ناخونهام دارم تمام می شم!

از بعد از مسافرت امسال تابستون،

ناخونام بی ریخت شدن و هی میشکنن و هی دارن تمام میشن.

اصلا رشد نمی کنن. نرم نرم شدن.

خلاصه که فرآیند اتمام ما هم به طور رسمی و عینی آغاز شده.

بچه های خوبی باشین. به وصایای من هم عمل کنید.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

530، پایان نامه خرگوشی!

1- دیشب دوست نازنینی زنگ زدن و کلی حرف زدیم باهم. از دیشب حال خوبی دارم. احساس خوبی دارم. با اینکه روز سختی بود. از 6 صبح تا 8 شب بیرون بودم. اول دانشکده و بعد هم کلاس و دانش آموز درس نخون و .... اما کلا حالم خوبه. خدا رو شکر.


2- امروز دفاع یکی از بچه ها بود. داورش با اینکه از دوستان استاد راهنماش بود، انقدر سوال پرسید تا بنده خدا به بی سوادیش اقرار کنه و بگه بلد نیستم و نمی دونم از کجا آوردیم این شبکه رو و این روش عددی رو چرا انتخاب کردیم و .... 35 دقیقه سوال پرسید ازش. اون ایمیل یادتونه خرگوش پایان نامه انجام میداد و ... راهنماش شیر بود و آخرشم میگفت موضوع مهم نیست و مهم استاد راهنماست؟! خب من امروز کشف کردم که این ایمیل خنده دار تا حد زیادی درسته... راهنمای بنده یکی از غولهای شبیه سازی عددی دنیاست... دو تا داور خیلی خفن داشتم که خیلی هم سوال پرسیدن اتفاقا. اما بسیار مودبانه و محترمانه و با کلی عذرخواهی که ما حسب وظیفه سوال می پرسیم و آخرش هم بهم 20 دادن. خواستم بگم گرچه پوستم کنده شد در کار پایان نامه با استاد راهنمام، اما همه سختی ها به روز دفاعم می ارزید.


3- پست دیروزی رو امشب داشتم میخوندم، یاد یک خاطره ای افتادم. کل 3 سالی که با استاد راهنمام کار می کردم، به خاطر ندارم استادم حتی صداش بالا رفته باشه، اما ما دانشجوهای ارشد و دکتریش به شدت ازشون حساب می بردیم. اگر می گفت عید نوروز بیاین دانشگاه، ما می رفتیم، اگر می گفت جمعه بیاین، می رفتیم، خلاصه که جز "چشم" چیزی نمیگفتیم. یادمه موقع اجلاس سران عدم تعهد، کل تهران تعطیل بود، بعد ما همه تو آفیس استادمون بودیم و مشغول به کار. ( مثلا من شخصا خوابگاه هم نداشتم و آواره بودم اون روزها)، بعد یکی از جوجه کارشناسی ها که با استاد کارآموزی داشت، برگشت با ناز گفت: دکترررر، شما خیلی سخت میگیرین ( نامبرده پسر بودن ها! کل آفیس دکتر فقط من دختر بودم.)، ما همه با چشمانی گرد شده نگاه می کردیم به این صحنه. هیچ کدوم از مخیله مون نمی گذشت همچین چیزی به زبون بیاریم... والا...


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

520، فیزیکس!

1- ترم سوم یک هم اتاقی داشتیم که به دلایلی عذرش رو خواستیم و از اتاقمون رفت. ترم چهار یک دختری اومد اتاقمون، کم از فرشته نبود. یک انرژی مثبت بی نهایت بود. یک دختر از خراسان جنوبی، بی نهایت مهربون و خواستنی. کامپیوتر می خوند، نرم افزار. برای ارشد میخواست بره فیزیک بخونه. هر چی ما گفتیم سخت میشه برات و ... قبول نکرد. خلاصه که قرار شد کنکور بده.


2- روز کنکور، آدرس رو گرفت و بر خلاف همه ما که با آژانس میرفتیم کنکور ارشد بدیم، با تاکسی و اتوبوس رفت و امتحان داد. رتبه ش شد 420. اون سال کنکور آسون بود، زیاد هم نخونده بود، اما خب خدا خواست و قبول شد، فیزیک نظری، دانشگاه الزهرا. ( دوستان علوم پایه می دونن فیزیک الزهرا چه خبره و چه تئوری کارهای خفنی داره!!!)


3- یادمه ترم 10 لیسانس بود و درگیر کارهای فارغ التحصیلی و پروژه و نمره درس "معماری کامپیوتر" از سخت گیرترین استاد دانشکده کامپیوتر و ... این وسط رفت ثبت نام و برنامه کلاسهاش رو گرفت. ترم اول کلاس " دینامیک نظری" داشت. اوایل ترم بر خلاف دانشگاه ما که از 20 شهریور کلاسها تشکیل می شد و حتی دیده شده بود هفته اول مهر ما میان ترم بدیم، کلاسها تق و لق بود براشون و گاهی می رفت و گاهی نمی رفت.


4- اولین جلسه کلاس "دینامیک نظری" رفت سر کلاس نشست و یک ساعت به درس گوش داد. همش براش سوال بود که چرا این درس رو متوجه نمی شه اصلا! بعد اینجور برای خودش توجیه می کرد که حتما چون رشته  لیسانسش فیزیک نبوده اینجوریه و باید خوب بخونه  و خودش رو برسونه و تلاش مضاعف و ..... خلاصه بعد از یک ساعت متوجه می شه، اشتباها به جای کلاس خودش، رفته سر کلاس "اسپکتروسکوپی" ترم 7 لیسانس گرایش اتمی مولکولی!


5- دوست نازنین من، ترم های آخر به حرف ما رسید و متوجه شد اساسا ( این تیکه کلامش بود)، اشتباه کرده رفته فیزیک و باید همون کامپیوتر رو ادامه می داد. دورادور ازش خبر دارم. هر جا هست، خدا حفظش کنه.


۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

517، 16 آذرماه

 دیروز یادم بود که فردا روز دانشجوئه، صبح اما یادم نبود و رفتم باشگاه، مربی مون از ما کوچیکتره ودانشجو، دیدیم با یک جعبه شیرینی اومده، گفت امروز روز منه و براتون شیرینی خریدم... اولین سالی هست که بعد از سالها دانشجو نیستم، حس عجیبی دارم... به نظرم هر جای ایران که باشیم، روز 16 آذر باید بریم تهران، خیابان کارگر شمالی و تو پیاده روهاش قدم بزنیم... مخصوصا خیابون روبه روی اورژانس مرکز قلب تهران که پر از درختهای پاییزی و زیباست... روزهای دانشجویی با همه سختی هاش روزهای خوبیه... با همه روزهای ناامیدی، با همه روزهایی که در اوج ناامیدی میری کتابخونه و از نو شروع میکنی، با همه مشقات تنهایی زندگی کردن، روزهای خوبی هست و الان فقط حسرت روزها برام مونده... مخصوصا که پای ثابت همه خاطراتم از اینجا رفته و من هنوز گاهی خیلی دلتنگش میشم... مخصوصا وقتایی که میگه آدم دلش تنگ میشه برای دیدن خنده هات...

+ روزتون مبارک دانشجوهای نازنین. :)


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

512، کتاب و دوست عزیز

1- یکی از bug های من اینه که نمی تونم تو ماشین در حال حرکت، قطار و کلا وسایل نقلیه کتاب بخونم. تهوعی در حد مرگ می گیرم. انگار نوشته ها که جلوی چشمم تکون میخورن حالم رو بد میکنن، نمدونم چرا! دوستم که امسال اومده بود، یک کتاب دستش بود. گفت تو هواپیما و ماشین و ... میخونمش. تازه رمان و... هم نبود. یکی از اساتیدشون نوشته بود و بهش هدیه کرده بود که بخونه و نظر بده. گفتم خب چرا تو وسایل نقلیه میخونیش؟ گفت وقت نمیکنم جای دیگه بخونمش.

2- با این دوست عزیزم، سالهای کارشناسی روزهای 5 شنبه می رفتیم انقلاب کتاب بخریم. کله ی سحر راه می افتادیم، اونموقع بی آر تی ها به فراگیری الان نبود. مجبور بودیم 3 بار اقلا اتوبوس یا مترو عوض کنیم. با این حال اغلب انقدر زود می رسیدیم که هنوز کتابفروشی ها باز نشده بودن! انقدر خیابون رو بالا و پایین می رفتیم تا مغازه ها باز بشن و بریم کتاب بخریم. جاهای ارزون و جاهایی که کتاب دست دوم و ... میفروختن رو هم بلد بودیم. کتابفروشی آستان قدس هم میرفتیم و کتابهای فیزیک و الکترونیکش رو میخریدیم. کلا همه جا رو سر میزدیم. وقتی برمیگشتیم که پولمون تمام شده بود. اگر خوش شانس بودیم و بلیت اتوبوس داشتیم که باهاش بر میگشتیم تا یه جایی. و گرنه ته کیفمون رو میگشتیم که پول خرد پیدا کنیم و اقلا یه بخشی از مسیر رو بریم و راه رو نزدیکتر کنیم. بعدشم که خب معلومه، بقیه راه رو پیاده بر میگشتیم. :)

3-  انتشارات دانشگاهمون کتابهای خارجی رو با 75% تخفیف برای ما چاپ می کرد. و تقریبا کتابی نبود که ما دو تا نخریده باشیم، این تازه سوای کتابهایی بود که اساتید عصا قورت داده بهمون اهدا می کردن. با اطمینان خاطر خوبی میتونم بگم مثلا کتابی در زمینه Q.M. نبود که ما نداشته باشیم. یکی از اساتید هم میگفت عادت کنید که انگلیسی کتاب بخونید، اونم وقتی ترم 2 بودیم. ماهم که حرف گوش کن! کلا خوش بودیم دو تایی. یادش بخیر...



+ این مطلب رو هم بخونید: چالش کتاب ها

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو