۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

59، خوابگاه 2

دانشگاه کارشناسی ما یک جای منظم بود، با قوانین Confirm که طی سالها ثابت بود و لا یتغیر.

الان نیاید بگید اونجا دیکتاتوری بوده که نبود واقعا. از بعضی جهات جای خیلی خوبی بود.

عالی ترین خوابگاه بین خوابگاه های دانشگاه های تهران رو داشت و کلی چیزهای دیگه.

این خوابگاه، یک قانون جالبی داشت. شما توی هر ترم ( حتی وقتی ورودی جدید بودین)،

باید خودتون هم اتاقیتون رو انتخاب می کردید.

روز اول بچه ها رو می بردن اردو یک جایی اطراف تهران.

بچه ها چند روزی باهم آشنا می شدن و هم اتاقی هاشونو انتخاب می کردن.

اگر کسی وسط ترم هم میخواست اتاقش رو عوض کنه،

مسوول خوابگاه میرفت شخصا از اعضای اون اتاق می پرسید

که آیا شما میخواید همچین هم اتاقی داشته باشید یا نه؟

و اگر موافقت می کردن اون خانوم میرفت توی اتاقشون.

اگر هم اتاقی ظرفیت اضافی داشت و چند نفری بدون خوابگاه بودن،

مثلا سنوات گذشته یا شبانه بودن، شما باید می پذیرفتید که باهاشون هم اتاقی بشید.

یعنی از بین گزینه های موجود یکی رو انتخاب می کردین.

شکل خواستگاری شد، نه؟ :)

+ نکته ی مهم این بود که هیچ کسی از مسوول خوابگاه، مدیر خوابگاه،

رئیس اداره ی امور خوابگاه ها و .... اجازه نداشت برای شما به زور هم اتاقی انتخاب کنه.

حالا بریم سر اصل مطلب توی پست بعدی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

54، آبرنگ

موقع برگشتن از دانشگاه، بارون میزد.

منم که عاشق راه رفتن زیر بارون.

رسیدم خونه چادرم خیس خالی بود. تو همون حیاط چادرو گذاشتم روی بند، رفتم بالا.

رفتم بالا، مامان توی آشپزخونه بود. رفتم صورتشو بوسیدم.

خندید و گفت: چی شده؟

گفتم: یاد یک همچین روزی افتادم  که کلاس چهارم دبستان بودم

و حوالی همین ساعت داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه.

(اون موقع ها یادمه که برای زنگ نقاشی یک آبرنگ 6 رنگه داشتم .

اما آبرنگم کوچیک بود و خیلی هم کمرنگ

و خب بدم نمیومد که یک آبرنگ بزرگتر داشته باشم.

اما کلا از بچگی خیلی عادت نداشتم که چیزی از پدر و مادرم بخوام که برام بخرن.

مگر اینکه خودشون می خریدن برام.)

خب برسیم به همون روز بارونی.

توی کوچه داشتم زیر بارون راه میرفتم که مامانمو دیدم با عجله داشت میرفت جایی.

منو که دید گفت: من میرم جایی کار دارم زودی میام.

تو برو خونه مراقب بچه ها باش تا من بیام.

منم گفتم باشه و رفتم خونه پیش خواهر و برادرم.

بعد یه مدتی که نمیدونم چقدر بود مامان برگشت.

برام آبرنگ خریده بود. یک آبرنگ چهارده رنگه ( دوازده نه چهارده رنگه!)

جنس خیلی خوبی داشت. خیلی خوشرنگ بود.

و من واقعا از داشتنش خوشحال بودم.

یادش بخیر...

+ همه ی روزهای بارونی که توی کوچه راه میرم؛ یاد اون روز دوست داشتنی میفتم

که وقتی مامان با آبرنگی که برام خریده بود، اومد خونه و من اون روز بخاطر داشتن اون آبرنگ، خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.

++ کاش الان هم با همین چیزهای کوچیک انقدر ذوق مرگ می شدیم. البته ذوق میکنم هنوز، اما نه مثل اون آبرنگ...





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

26، روستا

یک سالی مسافرت رفته بودیم یک منطقه ی خیلی جالب.

مردمش آدم های خیلی خوبی بودن.

منتها کمی تاثیر پذیریشون از غریبه ها زیاد بود.

شنیده بودیم که مثلا اگر کسی از یه شهر بزرگ بره اونجا

و مدل موهاش یه وری باشه، فردا همه مدل موهاشون یه وری میشه!

و کلی عجایب دیگه دیدیم اونجا.

یکیش این که مردم اونجا کلا تارک الصلوه بودن.

یک گروه طلبه ی نازنین رفته بودن اونجا و براشون مسجد ساخته بودن.

 اکثر روستا ها و بخش ها گرچه تقسیمات جغرافیایی رسمی نداره؛ اما هر طایفه ای منطقه ی مخصوص به خودش رو داره تقریبا.

حالا این طلبه ها مسجد رو توی این روستای 2 قومی، جایی ساخته بودن که تو محدوده ی یکی ازین طایفه ها قرار می گرفت.

طبعا طایفه ی دیگه نمیومدن که برن مسجدی که توی محله ی دیگه ای بوده نماز بخونن که!

از طرفی چون اینا نمیرفتن، اونا هم که مسجد در خونشون بوده نمی رفتن! ( چرا وقتی اونا نمیان، اینا برن!؟) :)))

+ و مردم هنوز هم تارک الصلوه بودن و جز عده ی کمی که اغلب هم بچه های مدرسه ای بودن کسی نماز نمیخوند!

+ کلی خاطره ی جالب دارم ازونجا. کم کم انشالله می نویسم خاطره هامو. :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

23، معارفـه

روز معارفه ی لیسانس ما توی دانشکده که قرار بود به اعضای هیئت علمی معرفی بشیم روز خیلی خاصی نبود.

مخصوصا اینکه معارفه یک هفته به تاخیر افتاد و توی ماه رمضون برگزار شد و به ما شیرینی هم ندادن! :|

رئیس وقت دانشکده ی ما آدم خیلی فرزی بود و خیلی سریع صحبت میکرد

و بعد ها دیدیم که به همون سرعت هم درس میداد و مطالب رو آنالیز میکرد!

اومد و 45 ثانیه به ما تبریک و خوش آمد گقت و تمام!

بعدش معاون آموزشی اومد و 45 دقیقه کل درس ها و مقررات آموزشی دانشکده رو توضیح داد.

راستش من از کل 45 دقیقه یک جمله یادمه: حذف کردن درس، حل مشکل نیست. صرفا پاک کردن صورت مسئله هست!

و من کل 4 سال این جمله آویزه ی گوشم بود و هیچ درسی رو حذف نکردم.

اما

مهم ترین قسمتی که اغلب یادم میاد از اون روز، صحبت یکی از اساتید بود

که به عنوان پیشکوست اومد و برامون چند دقیقه حرف زد. یک استاد خیلی باسواد که دکترای ناتمام داشت.

راستش من اون موقع 18 سالم بود وخیلی هم متوجه نمیشدم چی میگن ایشون.

البته بچه های دیگه هم احتمالا مثل من بودن....

یادمه که بهمون گفت: شما میتونید از اینجا بی سواد فارغ التحصیل بشید.

بهتون لیسانس هم میدن. هیچ اتفاقی هم نمیفته!

گفتن اما شما اینجوری توی جامعتون منشا فساد می شید!

چون وقتی جایی مشغول به کار می شید اجازه نمی دین یکی باسوادتر از شما وارد اون مجموعه بشه

تا مبادا موقعیت شما به خطر بیفته...

راستش من اون موقع اصلا متوجه نشدم که چی گفتن ایشون.

تا اینکه اومدم ارشد و گاهی روزی 3-4 بار یاد حرف استادم میفتم.

+ حواسمون به الکی درس پاس کردنمون باشه.

یک دکتر بی سواد مریض رو به کشتن میده.

یک مهندس بی سواد، مدیر بی سواد، آخوند بی سواد و....

همه باعث میشن جامعه به جای رشد رو به جلو، به عقب بره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

18، عاقبت...

توی روستای پدری من یک آقایی هست که مرغ و خروس و اردک و... میدزده!
کلا خلقی از دستش آسایش ندارن. ایشون فقط مرغ و خروس و اردک و کلا ماکیان می دزدن!
مادرش وقتی این آقا رو باردار بوده، خیلی فقیر بودن. و کمتر پیش میومده غذای خوب بخورن توی خونه.
توی روستاها هم قدیم در خونه ها باز بوده. صبح درو وا میکردن، مرغ و خروس و گاو ها و... رو بیرون میکردن؛ شب اینا خودشون برمیگشتن خونه. اگر یکیشون نمیومد خونه، میرفتن دنبالش و...
یک روز یه مرغی از لای در باز خونه شون میره تو. چند روزی میشه کسی نمیاد دنبال این مرغه.
خانوم هم که باردار بوده و نمی تونسته بره خونه به خونه دربزنه صاحبشو پیدا کنه و از طرفی گرسنه هم بوده...
مرغه رو بارمیزاره و میشینه همشو تنهایی میخوره!
+ خیلی کلید اسرار شده، نه؟
+ من کلا توی دوران تحصیلم تقلب نکردم، و خیلی کارها رو توی زندگیم انجام ندادم.
چون همیشه به این فکر کردم که میخوام یک روز مادر بشم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو