۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

133، سال را باید تحویل کرد!

یک رسمی که توی شمال ایران هست، اینه که بعد از تحویل سال؛ باید یکی از خونه بره بیرون؛

و سال جدید رو با خودش بیاره توی خونه؛ یا به عبارتی سال رو تحویل کنه.

معمولا یکی از فرزندان خانواده که خوش قدم هست، با قرآن و یک برگ سبز از خونه میره بیرون؛

بعد از چند دقیقه در میزنه و در رو براش باز می کنن و اینجوری بهار رو با خودش میاره توی خونه.

اینکه ریشه ی این رسم از کجاست رو نمی دونم؛ اما از زمانی که به یاد دارم،

هر سال من این کارو توی خونه انجام میدم! :)

امسال خواهرم درو باز کرد برام و همه اومدن استقبال من (بهار!).

توی کوچه ی ما فقط ما این رسم رو به جا میاریم. اصلا تحویل شدن سال و روبوسی و .... بعداز این شروع میشه.

مادر از بچگی بهمون یاد داده که سال باید اینجوری تحویل بشه. مثل اینکه توی خونه ی پدرش سال نو اینجوری شروع می شده.

+ نمی دونم بقیه جاها هم این رسم هست یا نه. دوست دارم بدونم بقیه سال نو رو چطوری شروع میکنن. :)


++ ای لاره لاره، جان لاره لاره / ونوشه مشتلق چی بهاره. :)


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

130، تصورات بچگی

یک آقایی بود توی روستایی، بسیار ثروتمند و متمکن.

فقط یک قلم از اموالش یک روستای تجاری هست

که کلا یک سند منگوله دار مربوط به اصلاحات ارضی داره به مساحت 75 هکتار.

از بقیه اموال و زمین و باغ و کارخونه و ..... چیزی نگم بهتره.

همه ی این اموال رو هم خودش خریده بود، با رضایت فروشنده ها و کاملا حلال معامله کرده بود.

وقتی این آقا رو می دیدم، منش و رفتار و ... که داشت، برام عجیب بود جدا.

توی تصورات بچگیم همیشه فکر میکردم اگر من 1/10 این آقا مال و اموال داشتم؛

قطعا دیگه خدا رو هم بنده نبودم نعوذ بالله.

منتها خب امکاناتش رو نداشتم که کافر بشم که! :)

و الان دارم می بینم که کسانی دقیقا با 1/10 اون اموال دیگه خدا رو هم بنده نیستند.

و چنان حرص و تبختری دارن که واقعا حیرت آوره!

+ خدا عاقبت همه ی ما رو ختم به خیر کنه انشالله.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

123،خیانت و وسواس

استادمون بهمون میگفت:

هر جا دیدین که طرف با وسواس خاصی داره کاری رو انجام میده و البته لزومی هم به اون همه دقت و ....نیست،

بدونید داره یه جای دیگه از زندگیش کم میزاره و اینجوری داره خودش رو توجیه میکنه

و روحش رو مثلا از عذاب نجات میده.


+ من مثال عینی این مورد رو الان به خاطرم میاد. توی خوابگاهمون دختری بود که از زمان کارشناسیش،

یعنی حدود 10 سال با یک آقایی دوست بود. هر کدوم اهل یک شهری بودن.

جالب بود که بعد 8 سال گذشتن ازین دوستی

و با اینکه خانوم کلی از خواستگارهاش رو به خاطر این آقا رد کرده بود،

آقا با یک خانوم دیگه عقد کرده بود!

و البته ایشون رو هم داشتن!!!!

به قبل این رابطه و اون 8 سال دوستی کاری ندارم.

منتها وقتی طرف ازدواج کرد؛ چرا باز هم ادامه داد این خانوم؟!

توجیهش این بود که من عاشقشم و کسی بهتر از من اون رو نمی شناسه و ....

این گندکاری رو اینطور می پوشوند که وسواس عجیب طهارت و آب کشیدن! همه چیز رو داشت.

حتی سیم کارت، گوشی موبایل و هر چیزی که فکرش رو بکنید رو میشست!

و خودش رو بسیار تمیز و نظیف و پاک! و پاکیزه می دونست.

و همچنان با اون آقا دوست بود و حتی میخواست باهاش بره مسافرت!!!

بعدش ما خوابگاهمون رو عوض کردیم و خبری ازش در دست نیست!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

112، دایی عزیز

دایی عزیزی داشتم که بسیار به من علاقه داشت.
همیشه علاوه بر عیدی مرسوم و متداول که به همه می داد؛
به من یک عیدی ویژه هم میداد. مثلا یک بار بهم چند تا اسکناس قدیمی عیدی داد.
عید پارسال هم بود، اما در واقع نبود. امسال هم که کلا نیست.
آخرین روز رمضان سال 91 با یک موتوری تصادف می کنه، بعدش هم کما و خونریزی شدید مغزی و ....
حدود 11 ماه توی این وضعیت بود و بعدش هم اول ماه رمضان 92 به رحمت خدا رفت.
و به جمع کسانی اضافه شد که بودنشون می تونست عید رو زیبا تر و امیدوارانه تر بکنه.
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

100، پدربزرگ

پدربزرگم سال 1297 به دنیا اومد.

تو همون مکتب خونه ی روستا خوندن و نوشتن یاد گرفت.

پدرش اجازه نداد بره مدرسه، میترسید پسرش بابی بشه!

از همون موقع بچگی با پسرعموش که میومد شهر برای تحصیل علوم حوزوی، 

همراه بود و همه ی درس ها و بحث ها و .... رو باهاش بود.

ازون سالها خیلی حرف نمیزد.

کسی هم نمی دونست که چرا این همه علمای معروف شهر بهش ارادت دارن ...

حافظه ی فوق العاده ای داشت. محال بود چیزی بپرسی و جوابش رو ندونه.

به جرات میتونم بگم هیچکدوممون نشناختیمش. هیچ کسی...

بسیار ثروتمند بود و ما انقدر ابله که نمی فهمیدیم چرا اینهمه خونه و زندگیش ساده هست.

با وجود تمکن مالی؛ همه ی دختراش مثل دخترای رعیت های پدرشون ازدواج کردن. خیلی حواسش به اونا بود.

همه ی خواهر زاده برادرزاده هاش با جهیزیه و خونه ای که پدربزرگ براشون خریده بود؛ عروسی کردن.

خیلی پیش میومد که رعیتی بعد از برداشت محصول؛ میومد و میگفت امسال میخوام برم مشهد،

پدربزرگ هم کل محصول زمین رو بهش میبخشید که خرج سفرش باشه.

تازه این ها جزو چیزهاییه که ما میدونیم و خیلی چیزها هست که ما نمی دونیم...


+عجیب دلم براش تنگ شده. عزیز ترین کسی بود که توی زندگیم از دستش دادم...


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو