۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

178، حی علی تلویزیون!

بچه که بودم

یعنی حدود 5-6 سالگیم

تلویزیون بعد اذان ظهر و مغرب نماز پخش میکرد.

بعد اذان ظهر نماز جماعت یک جشن عبادتی بود

و بعد اذان مغرب یک پسر کت و شلواری که توی محراب نماز میخوند.

منم صدای اذان رو که میشنیدم

بدو بدو چادرمو سرمیکردم و وامیستادم رو به تلویزیون همراه با اونا نماز میخوندم.

فقط هم نماز ظهر و مغرب!

یک سال بعد مامان گفت که باید چند رکعت نماز بخونم و ....

+ یادمه یک بار همین داداشم که الان مرزبان شده،

وسط نماز من با روروک میره سمت تلویزیون

و آنتن تلویزیون خراب میشه و کلا برفک نشون میداد!

چقدر من گریه کردم اون روز! :)

یادش بخیر....


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

177، قسم به روشنایی صبح

اولین بار که معنی واقعی "قسم خوردن" و اطمینان بهش رو فهمیدم

توی بازار کربلا بود.

از یک جوانکی که فارسی هم بلد بود،

روسری نخی میخریدم (همیشه دوست داشتم برم کربلا و برای خودم و بقیه روسری نخی انتخاب کنم)،

اول چند تایی روسری برداشتم و پولش رو حساب کردم

بعد دوباره چند تا دیگه برداشتم،

سرش خیلی شلوغ بود و حواسش هم نبود واقعا

خواستم پولش رو حساب کنم بهم گفت چند تا برداشتی؟

توضیح دادم که پول چند تایی رو اول حساب کردم؛ اینم پول بقیش.

گفت: اونا رو حساب کردی؟!

گفتم: بله.

به سمت حرم حضرت عباس اشاره کرد و پرسید: به ابالفضل؟

من فقط به نشانه ی تایید سر تکون دادم.

دیگه پول رو نشمرد و گفت: به سلامت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

176، سلام بر حسین

کربلا رفتن تجربه ی عجیبیه.

بنظرم هر کسی توی زندگیش حداقل باید یک بار هم که شده بره کربلا.

همه جای اون سرزمین، تیکه تیکه ی خاکش خاص و منحصر بفرده.

اما من بیشتر از همه جا با تل زینبیه احساس نزدیکی میکنم.

جنس نگرانی زنانه ای که روی تل ایستاده و به جریانات میدان نبرد و حوادث در حال وقوع نگاه میکنه،

عزیزانی که بدرقه میکنه،

شهدایی که به استقبالشون میره،

یقین به امام زمانش و راهی که داره میره،

کیفیت نقشی که هیچ مردی نمی تونه ایفا کنه...


+ چون احتمالا می پرسید، من 21 سالم بود که رفتم کربلا. شب نیمه ی شعبانی توی حرم حضرت عباس بودم.


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

175، بچگی مشترک همه ی ما...

همه ی ما بچه های دهه ی شصتی خاطراتی داریم

از بچه های کوچیک تری که اومدن خونمون

و اسباب بازی ما رو دوست داشتن

و به قیمت جیغ و گریه و با این بهانه که اون بچه هست!

اسباب بازی یا عروسک ما رو بردن با خودشون!

و کسی هم به این فکر نکرد که مگه دو سال بزرگتر بودن

آدم رو جهاندیده و بالغ میکنه که از ما انتظار چنین گذشتی رو داشتن!؟!؟


واقعیت اینه که این موضوع احساس تملک آدم رو کم میکنه.

اغلب ما دهه ی شصتی ها احساس مالکیت کم رنگی داریم

نسبت به اشیا، آدم ها، موقعیت ها.

همش توی این تردید و دودلی هستیم که احتمالا روزی از دست میدیم این چیزها رو

این خوبه. منتها برای یک آدم 40 ساله.

و ما رنج میکشیم ازین بچگی که زود و به زور تمام شد.

و از آدم هایی که نمی تونیم بهشون احساس تعلق کنیم.

و مدام در تردید ناپایداری شرایط هستیم،

جوری که نمیتونیم از خیلی چیزها لذت ببریم...


 ( برای خود من یک بار این موضوع اتفاق افتاده،

رفته بودیم تهران خونه ی کسی، از شاه عبدالعظیم برام یک کتاب زندگی پیامبران خریده بودن

رفتیم خونه ی میزبان؛ بچش 2 سال کوچیکتر بود. شروع کرد به گریه که من کتاب مریم رو میخوام!

و خب کتاب رو صاحب شد!)


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

171، چرا رفتی؟

چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست...

(سیمین بهبهانی)

+ پیشنهاد میکنم آهنگ این ترانه رو با صدای همایون شجریان حتما بشنوید.

دانلود آهنگ با صدای همایون شجریان




یک غروب بهاری کنار آب بندون
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو