۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

221، آموزگاران من، (2) خانوم راد

تازه کلاس سوم دبستان رو تمام کرده بودم. طبق تجربه ای که مادر داشتن،

فرمودن که کلاس چهارم ریاضیش سخته؛ و من باید تابستون برم کلاس.

مدرسه ی ما یک مدرسه ی دولتی بود و ازین قرتی بازیا نداشت!

بنابراین من به نزدیکترین مدرسه غیرانتفاعی به خونمون رفتم برای کلاس ریاضی.

معلم کلاس ریاضی تابستونی من "خانوم راد" بود که معلم کلاس چهارم همون مدرسه غیرانتفاعی بود.

توی همون کلاس های یک روز درمیون ایشون من رو کشف؟! کردن

و به مدیر مدرسه گفتن که منو ببره مدرسه خودشون!

من رو مجانی ثبت نام کردن و بردن مدرسشون و البته ازین بابت هنوز هم راضی و خوشحالن . ( چرا؟!)

معلم من اصلا خوش اخلاق نبود. اصلا مهربون هم نبود. اما آدم خوبی بود و منصف بود.

توی کلاس هم براش فرقی نداشت که من بهترین دانش آموزش بودم یا کسی ضعیف ترین دانش آموز کلاس بود.

با همه یکسان برخورد میکرد. حتی میتونم بگم من رو خیلی بیشتر از شاگردای دیگه دعوا میکرد. :)


+ دو سال پیش رفتم دیدن معلمم. حالا توی یک مدرسه ی پسرانه درس میده.

انقدر از دیدنم خوشحال شد که خودم انقدر ذوق نداشتم! :)

من همیشه مدیون خانوم راد هستم. حتی وقت هایی که دعوام میکرد. خدا خیرش بده.





۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

220، دو دوست!

همه ی ما آدم هایی که علاقه ی شدیدی به تحمیل عقیده ی خودشون دارن رو دیدیم!

کسانی که به زور میخوان بقیه رو نمازخون کنن!

کسانی که به نظرشون همّه توی هر مجلسی باید برقصن!

کسانی که علاقه به چادری کردن دخترای مانتویی دارن!

کسانی که دوست دارن دخترهای چادری رو از امّل بودن نجات!! بدن و چادرشونو از سرشون بردارن!

همه هم بر حسب موقعیت و ظاهر و عقیده و .... نمونه هایی دیدم ازین دست.

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

219، آموزگاران من (1)، خانوم جلائی

چند روز دیگه روز معلم هست.

من دوست دارم در مورد معلم های خوبی که داشتم اینجا بنویسم.

اولین کسی که توی خاطرم مونده، "خانوم جلایی" معلم کلاس دوم دبستان منه.

یک خانوم معلم خوش اخلاق، صبور و خیلی دلسوز.

یادمه توی کلاسمون دختری بود که مادرش فوت کرده بود جلوی چشم هاش.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

210، یک غزل از سعدی

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
 
 دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
 
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
  
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

 ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
 
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
 
 تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی
 
 می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

 گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
 
 سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
 
 صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
 
 اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
 
 دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

204، بستنی عاشقانه

مادر بزرگ مرحوم من خیلی بستنی دوست داشت.

اون موقع ها که جوون بودن، توی شهر فقط چند تا مغازه بستنی میفروختن،

توی روستا هم که اصلا بستنی نداشت.

پدربزرگ یکی از این فلاسک های دو جداره از جنس روی خریده بود. 

( خیلی قدیمی بود، الان نمونش جایی نیست.)

صبح هایی که میرفت شهر،

فلاسک رو میبرد و برای مامان بزرگ بستنی میخرید.

مامان بزرگ تا یه هفته بستنی داشت و میخورد.

بعدها هم که توی روستا بستنی آوردن و میفروختن و خب راحت تر بود خریدش.

جالبه که کسی ندیده بود پدربزرگ خودش حتی یه قاشق بستنی بخوره،

اما خب برای خانومش میخرید دیگه، بستنی عاشقانه...


+ مادربزرگ هر موقع میرفت سر خاک پدربزرگ،

یه کارتون بستنی میخرید، از همون در آرامگاه شروع میکرد به تعارف کردن بستنی،

به بچه ها هم دو تا بستنی می داد.

به قدردانی از  همه ی اون بستنی های عاشقانه که پدربزرگ تا بود براش میخرید...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو