۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

299، استادمریم گلی!!!

میگم من برم تدریس کنم توی دانشگاه غیرانتفاعی. داداشم میگه: نه!

میگه شما همین خونه درس بدی خیلی هم خوبه والا...

میگم: خب چرا؟ الان چه مشکلی داره من برم درس بدم به بچه های مردم؟!

میگه آخه خواهر من تو درسته خیلی مهربونی، اما خیلی سختگیری،

میخوای درست درس بدی، سخت هم نمره بدی،

گناه دارن بچه های مردم! اذیتشون نکن خب!!!

میگم خب این درس سخته کلا! میگه: نه نرو، اموات بچه ها رو میاری جلوی چشمشون!

گفتم باشه نمیرم. ( این مربوط به قبل عید بود. حالا فردا میخوام بیخبرشون برم دنبال تدریس).

+ یک بار دوره ی لیسانس برگه های یکی از استادا رو برای دانشجوهای مهندسی تصحیح کردیم.

استاد گفت دست بالا تصحیح کنید. انصافا هرچی نوشته بودن ما بهشون نمره دادیم!

با این حال 5 نفر صفر شدن! خب این تقصیر منه؟! هوم؟!


+ ولی من خیلی هم استاد خوبی هستم! اصن هم سختگیر نیستم!

همیشه هم میرفتم برای بچه ها نمره میگرفتم، وفتی که TA بودم.

حالا فردا برم ببینم خدا چی میخواد...



۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

289، یک اتفاق!

یک زمانی توی زندگیم روزهای خیلی سختی داشتم، فکر میکردم که خدا فراموشم کرده،
فکر میکردم که حضورم برای کسی اهمیتی نداره و کلی از فکرای اینجوریِ دیگه...
همون موقع، یک روز برای کلاس صبحم دیر از خواب پاشدم.
با کلی عجله و بدو بدو لباس پوشیدم و پله های خوابگاه رو دوتا یکی اومدم پایین تا زودتر برسم به کلاس.
توی یک قسمتی از باغچه ی خوابگاه سنگ های بزرگ چیده بودن که مسیر میون بر بود مثلا.
من روی یکی از اون سنگ ها پا گذاشتم، انگاری لق بود و سر خوردم، از درد کمرم از جا پریدم!
تکیه داده بودم به سکوی کنار باغچه و منتظر بودم کمی حالم بهتر بشه تا برم کلاس،
صحنه ی بعدی که چشمام رو باز کردم روی زمین بودم... گویا با صورت خورده بودم زمین!
صورتم به لبه ی تیزی سنگ برخورد کرد و یک طرف صورتم کاملا شکافته شد.
با آمبولانس اومدن و بردنم درمانگاه دانشگاه. اونجا کلی اصرار کردن که صورتت رو بخیه کنیم

و من گفتم نه! و نزاشتم بخیه کنن برام. یک طرف صورتم کلا باندپیچی شده بود...
ازون زخم عمیق دیگه اثری نمونده، هیچی دیگه روی صورتم نیست.
به جز یک چیز...
اگر اون سنگ کمی بالاتر بود، به چشمام برخورد میکرد و کور میشدم...
و اگر کمی پایین تر بود، به فکم اصابت میکرد و دندونام میشکست...
و چقدر خوب خدا زمانی که فکر میکنیم دیگه بودنمون براش اهمیتی نداره،
ما رو میلی متری از خطر حفظ میکنه...

و چقدر من الان به همچین تلنگری دوباره احتیاج دارم...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

288، نامه نگاری

یکی از علایق من نامه نگاری هست، اون هم از نوع کاغذی.

اما خب توفیق؟! نداشتیم برای کسی نامه ی عاشقانه هم بنویسیم تا حالا!

برای دوستان صمیمی زیاد نامه مینوشتم اون موقع ها.

چند روز پیش برای دوستم که رفته از ایران، نامه نوشتم. نامه رو روی کاغذ نوشتم،

بعد ازش عکس گرفتم و عکس رو براش فرستادم...

توی جوابم اولین جمله ای که نوشت این بود که اگر این نامه بیفته دست کسی دیگه،

مثل اون بار که دست فلانی افتاد، مسوولیتش با توئه ها!!!

یادم به این خاطره افتاد که توی بلاگفا نوشته بودم، 13 اسفند 92؛


فرض کنید که یک امتحان میان ترم دادین،

و دوستتون حسابی از امتحانش ناراضی و ناراحته.

کل روز با هم میرین بیرون، خرید می کنید، بستنی میخورید، اما باز هم حالش خوب نشده.

شب که باهم میاید خوابگاه، شما هم به خاطر ناراحتی دوستتون ناراحتید.

توی اتاقتون نهج البلاغه رو باز میکنید و یکی از نامه های امام علی به امام حسن رو برای دوستتون مینویسید.

( یادم نیست متنش چی بود، در مورد امیدواری و .... بود.)

پایین نامه امضا میکنید : با عشق! از طرف مریم جون! :)

+ طی یک فرآیند کاملا تصادفی این نامه همراه یک سری برگه ی سوال،

میرسه به دست آقایی که از قضا درگیر امتحان دکتری هست و خیلی هم ناامید و ناراحته!

بقیش رو شما حدس بزنید که چی شد!

++ خدا به سرشاهده که من اصلا نمیشناختم این بنده ی خدا رو!

فرآیند تصادفی: دوست من توی سالن مطالعه ی خوابگاه درس میخوند. پدر و مادرش تصادف می کنن و مجبور میشه بره خونه. دوستی داشتیم که توی یکی از آزمایشگاه های دانشکدمون تحقیق میکرد. نمونه سوالات یک درسی رو میخواست. من نمونه سوالا رو از توی سالن مطالعه برمیدارم و میبرم آزمایشگاه، دوستم نبوده، میدمش دست این آقا! بعدا معلوم میشه کلا سوالات رو برای این آقا میخواسته و به ما نگفته!( مربوط به زمانیه که دکترا هنوز تشریحی بود.)

نامه ی من به این صورت میرسه دست اون آقا!

خداوکیلی کدوم نامه ی امام علی علیه السلام، مضامین عاشقانه داره؟ اونم ازین نوع!؟

بعد التحریر: امروز دفاعیه ی دکتری این آقا بود.

(آرشیو)

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

287، آذر...

کوچه ی ما از تمام کوچه های محله عریض تر و طویل تر بود.

عصرهای تابستون تمام بچه های کوچه های اطراف میومدن کوچه ما.

پسرا فوتبال بازی میکردن و دخترا یک گوشه مینشستن و یه قل دو قل بازی می کردن.

یا کش بازی می کردن، لی لی بازی، خاله جون بازی و ...

من اما همیشه بی استعداد بودم توی بازی کردن...

یه قل دو قل بلد نبودم اون موقع ها. نمی تونستم همزمان هم سنگ رو بندازم بالا،

هم یک سنگ پایین رو بردارم و بعدش اون سنگی که بالا انداختم رو بگیرم تو هوا!

همیشه این زمان رو اشتباه مجاسبه میکردم، نمیرسیدم بهش،

همزمانی رخ میداد و سنگ بالا انداخته میفتاد روی زمین.

بقیه ی مراحل بازی هم به همین افتضاحی بود که گفتم...

هیچ کسی با من بازی نمیکرد، بلد نبودم خب...

یک نفر دیگه هم مثل من بود، توی بازی کردن بی استعداد بود و کسی به بازیش نمی گرفت.

اسمش آذر بود، یک دختر بسیار زیبا با موهای بور و چشم های سبز که ناشنوا بود.

من و آذر همدیگرو پیدا کردیم. بدون توجه به بچه های دیگه، می نشستیم کنار در خونه ی ما

و با هم یه قل دوقل بازی میکردیم. هر دوتامون مثل هم بازی میکردیم و کلی به هم آوانتاژ میدادیم،

ولی این بازی کردن توی سکوت، خیلی لذت بخش بود، خیلی زیاد...

من اصلا تلاشی نمیکردم که زبان اشاره رو یادبگیرم و باهاش حرف بزنم،

من و آذر با نگاهمون باهم حرف میزدیم. خیلی خوب همدیگرو درک میکردیم.

یادش بخیر...


+ چند روز پیش توی خیابون دیدمش، با آقاش. باز هم حرف نزدیم، فقط به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم و رد شدیم...




۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

283، به نام پدربزرگ

انتظار ندارین که روز پدر باشه و من از پدربزرگم چیزی ننویسم؟!

اولین تولد زندگی پدربزرگ رو وقتی 85 سالش بود براش گرفتیم.

قرار بود سورپریزش کنیم. کلی گشتیم ویه شعری پیدا کردیم

که روی کیک تولدش که قرار بود به شکل یک کتاب باز باشه بنویسیم.

دایی شیرینی دوست من رفت کیک سفارش داد، 10 کیلویی!!!

داییم بهش گفت ما شب میایم خونتون، گفت من که میدونم برای چی میاید!

بنده ی خدا بلد نبود کیک ببره حتی... خیلی شب خوبی بود. خیلی...


 


+ این هم کتابی که پدربزرگ سال آخر عمرشون به من هدیه کردن.


 

 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو