۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

359، از گذشته ها

عکس هایی که در این پست هست، ره آورد مهمانیهای ماه رمضان از منزل اقوام می باشد.

بدیهی است که کلی عکس خوراکی و میوه و ... هم بود که به جهاتی از گذاشتنشون خودداری می فرماییم!!!



عکس بالایی دستخط یکی از درگذشتگان است که انتخاب نام فامیل خانوادگی از اقدامات ایشان هست.

پدربزرگ مرحوم ما وقتی هنوز طفلی بیش نبودند، به همراه ایشون به مدرسه علمیه می رفتن و قس علی هذا. 

معروف است که شیخ محمد خط بسیار زیبایی داشتند، گرچه من نتونستم بخونم چی نوشتن توی این کاغذ! 



این عکس صفحه ی اول مفاتیح همان شیخ محمد است، که تاریخ سفر به کربلا رو نوشتن.

اون قسمت سفیدکاری شده توی عکس اثر اینجانب می باشد، به جهت رعایت حوزه ی  شخصی!!! 



این هم عکس مفاتیح ایشان است که در منزل یکی از نوادگانشان نگه داری می گردد.

سوره هایی که اول مفاتیح اومده شماره آیه نداشت و فقط پشت هم نوشته شده بود.



دفترچه ای که مشاهده می فرمایید، دفتر مداحی مرحوم پدر مادربزرگ ماست.

ایشان البته از عالمان دینی نبودند، گرچه تمام عکس هایی که ازشون هست با عبا گرفته شده. 

دو عکس زیری هم عکس صفحاتی از این دفترچه است.



 


+ روی عکس ها کلیک کنید تا اندازه ی واقعیشون رو ببینید.

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

358، عشق کاغذی

تا چند سال پیش ضریب نفوذ اینترنت و رسانه های دیجیتال توی زندگیمون انقدر نبود
 که بتونیم هرچیزی رو به راحتی با گوگل پیدا کنیم و با چند تا کلیک هر عکسی که دوست داریم رو ببینیم.
اقلا من یکی بلد نبودم.
 اون موقع که دبیرستانی بودم، آموزش و پرورش برای نمایشگاه قرآن که توی ماه رمضون برگزار میشد،
ما رو میاورد تهران. یک سالی من اومدم و هرچی تونستم کتاب خریدم.
 سال بعد دیگه کتابی به چشمم نمیومد.
بین غرفه ها داشتم میگشتم، چشمم به یک چیزی افتاد، حریم عشاق.
 آلبوم تصاویر اماکن مقدسه بود.
 160 تا تصویر از کعبه و اماکن زیارتی ار مدینه و عتبات و مشهد الرضا تا قم و ... روی کاغذهای گلاسه.
  خریدمش و تا مدتها هر روز نگاهشون می کردم.
گاهی خانواده و دوستان و اقوام رو هم در این لذت شریک می کردم. 
تا سالها بعد که یاد بگیرم از گوگل عکس هر جایی رو می تونم با کیفیت خوب پیدا کنم،
و بزارم بک گراند کامپیوترم و هرچقدر دلم خواست نگاهش کنم،
لذت بزرگ زندگیم این بود که این آلبوم رو از کاورش در بیارم و تماشاش کنم.
حتی خوابگاه هم برده بودمش با خودم.
امروز صبح توی کتابخونه دیدمش و برش داشتم،
و دوباره با دیدن عکس ها یاد خاطرات خوبم افتادم...
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

356، پروپوزال نذری!

موقع تصویب پروپوزالم، خیلی استرس داشتم. ما یک مدیر گروه خیلی جالب داریم، معروف بود که اگر کسی باهاش پروژه برنداره ( و اون زمان کسی توی گروه ما جز خودش نبود !!!)، طرف رو بیچاره میکنه موقع تصویب پروپوزال، طوری که آخر سر پشیمون بشه و بره با خودش کار کنه، کما اینکه با یکی از هم کلاسیهامون هم آخر سر همین کارو کرد و طرف مجبور شد با خفت و خواری بره باهاش پایان نامه برداره که فقط درسش تمام بشه. بگذریم... من اما کوتاه بیا نبودم! حرف زیاده، خلاصش این بود که استاد بی سوادی بود...

استاد من از یک دانشگاه دیگه بود، کسی توی گروه ندیده بودش، صرفا به خاطر خفن بودنش ( و به این دلیل که خب وقتی چنین کسی دانشجوی ما رو قبول کرده، چرا ما نذاریم باهاش کار کنه؟! )، قبول کردن و انصافا استادم خیلی بهتر ازونی بود که تصورش رو میکردم، هرچند بسیار سخت گیر بود! من هم بنا بود بدون این استاد گرام و به تنهایی پروپوزال رو دفاع کنم ( البته مشاور داخلی بودن، منتها عملا نبودن و حضورشون کار رو خرابتر میکرد!)، ما هم در کنار همه ی تلاشها و چند بار اصلاح و کلی مطالعه و ... از استرس داشتیم می مردیم! نذر کردیم که اگر به خوبی تصویب شد، بریم پابوس امام رضا. روز 4 مهر دفاع کردیم و در کمال ناباوری پروپوزال بدون کوچیکترین غلط ( فقط چند تا نقطه ویرگول رو گفتن جابه جا کنم.)، تصویب شد. من و دوست پیاده رویم که همسایمونه، قرار شد بریم مشهد، زنگ زدم به دوستی مشهدی که برامون جا بگیره نزدیک حرم، که رفت و آمد برای دو تا خانوم سخت نباشه و ... چند روز بعد زنگ زد که براتون جا گرفتم؛ خونه ی مامانم! گفتیم نه، مزاحم نمیشیم، خلاصه راضی شدیم بریم پیششون.

حاج خانومی 86-87 ساله بودن، و تنها زندگی می کردن. چند روزی که توی خونشون بودم برام کلا درس زندگی بود. دوستم قبلا گفته بود که مادرم هر سه روز قرآن ختم میکنه، تا ندیده بودم باورم نمی شد، وقتی دیدمشون که از صبح تا شب و از شب تا صبح یک ریز مشغول دعا و قرآن و نماز و عبادت و ... هستن، تازه فهمیدم ما کجا هستیم! جالب بود که ما دو تا غریبه بودیم براش، انقدر باهامون راحت رفتار میکرد که انگار صدساله ما رو میشناسه، اصلا بابت خونه و زندگی و ... کوچکترین دلبستگی نداشت. تلفنی حرف زدنش با بچه هاش اصلا جوری نبود که به اون ها حس قربانی بده که هی تند تند بیان بهش سربزنن، خلاصه که سفر بی نظیری بود. حاج خانوم نازنین ما پارسال فوت کردن، شب شهادت جضرت زهرا. گاهی خیلی دلتنگ میشم براشون، هنوز با دوستم یادشون می کنیم. تا الان ندیده بودم کسی به زائر امام رضا اینجوری بها بده که ایشون برای ما ارج و قرب قائل بود. خدا رحمتش کنه...


+ روز اومدنمون اول که میگفت نرین! بمونین بازم. بعدشم گفت خب کلیدو ببر با خودت که دوباره زود بیای مشهد. به من میگفت: مریم نمیخواد عروس بری! بیا پیش خودم باش. حیف که من پسر ندارم، وگرنه نگهت میداشتم همینجا. خیلی نازنین بود. یادش بخیر...

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

354، افاضات یک دانشجوی سابق

1- روزی که دفاع کردم، برای معاون آموزشیمون شیرینی بردم. بهم گفت که باید گوسفند بکشی! گفتم من از فلانجا شیرینی خریدم که شیرینی هاش کم از گوسفند نداره ها!!! بعد گفت خب حالا با اینهمه که اذیت شدی و پروژه ی سنگین و ... میخوای بازم ادامه بدی؟ گفتم: بله. دیروز کنکور داشتم! (بماند که نخونده بودم و طبعا قبول هم نشدم!)، گفت: چی؟! گفتم: میخوام رهیافت های ریاضی و محاسباتی توی سیالات رو ادامه بدم! گفت: واقعا که روت زیاده! گفتم: میدونم! کم آورد بنده ی خدا. حالا این هفته هم باید فرم کمیسیون منو امضا کنه، هم certificate های کارگاه بچه ها رو که من مدرسش بودم. دوست دارم باشم و قیافش رو ببینم!


2- من 7 سال توی سمپاد درس خوندم. یک دانش آموز خوب بودم. الان نمیخوام در مورد سوابق تحصیلیم و ... صحبت کنم. میخوام بگم مهمترین چیزی که توی اون مدرسه یادگرفتم چی بوده. من یادگرفتم که هیچوقت با مشکلی زندگی نکنم. همیشه برای حلّش تلاش کنم. حتی اگر به نظر حل نشدنی هست من تلاشم رو بکنم. تسلیم شرایط نشم و برای داشتن چیزی که میخوام گاهی حتی ریسک کنم. یاد گرفتم  گاهی حتی "بچه پررو" باشم!!! یعنی کم نیارم، کوتاه نیام، این احتیاج به بی ادبی و بی احترامی و بالارفتن صدا و  دعوا و جر و بحث و ... نداره. میشه هم یک خانوم بود و هم برای حل مشکل و رفع و رجوع کاری اقدام کرد.

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

353، روزه خوارها!!!

سال آخر کارشناسی که بودم، ماه رمضون توی یک تابستون خیلی گرم بود. کلاس تفسیرمون، به اندازه ی شرق تا غرب تهران باهامون فاصله داشت. ما بعد از نماز راه میفتادیم تا 5 صبح برسیم به کلاس. یادمه بعضی روزها که با مترو میرفتم، فقط من توی مترو بودم و سربازایی که میرفتن پادگان! یه چند روزی رو با مترو رفتم و بعد ازون با ماشین دوستم می رفتیم، کلاس بعد از طلوع تمام می شد، و ما حدودا 8-10 نفری با بی آر تی یک مسیری رو طی می کردیم تا بریم به کار و درسمون برسیم. اون موقع ها اتوبوس خیلی شلوغ نبود. ما هم که بعد سحر نخوابیده بودیم، کسل و خواب آلوده نبودیم. توی اتوبوس با هم حرف میزدیم. در واقع همه با همه حرف می زدیم!  شما فرض کنید توی سکوت و خواب آلودگی مردمی که اول صبح سوار اتوبوس می شدن تا برن سر کارشون، صدای ما چقدر آزار دهنده بود! بالاخره یک روزی یک خانوم میانسالی طاقتش طاق شد و با صدای بلند شروع کرد به دعواکردن ما! که معلوم نیست سر صبحی چی خوردن اینهمه بشّاش هستن، روزه خوارن که این همه انرژی دارن حرف بزنن و ... خلاصه کلی دق و دلی بی حالی اول صبحش رو سر ما خالی کرد! جالبه که از جمع دوستان هم دانشگاهی من که بر میگشتیم، 7 نفر بعد اتمام دوره ی کارشناسی و ارشد طلبه بودن! ولی خب روزه خواری دست جمعیمون حسابی توی چشم بود گویا! :))

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو