۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

341، بهشت زوری!

این مطلب رو دو سال قبل بعد از شبهای احیا نوشتم، از مراسم شب قدر مسجد امیرالمومنین(ع)، زرگنده.
 مراسم از 12 تا 3.5 شب بود. اول با دعای جوشن  کبیر شروع کردن، حدود 30 بند از دعا رو خونده بودن که یک خانومی با نوه ی دخترش اومد که پیش ما به زور خودشو جا کنه. حالا هرچی هم ما میگیم جا نیست(و واقعا جا نبود و به قول ما چوب بر زمین نمیومد)، میگه اونجا که ما نشسته بودیم سرد بود اومدیم اینجا. خلاصه دختر کوچولو رو به زور نشوند پیش ما و خودش هم به زحمت زیاد نشست جلوی بچه. دختره 9-10 ساله بود. با چهره ی خیلی معصوم و دوست داشتنی، اما بیچاره از نبودن جا گریه اش گرفته بود....
مادربزرگش هم شیرینی و میوه در آورد به زور به دختره میداد و می گفت الان تمام میشه عزیزم، الان تمام میشه! به خانومی هم که اون سمت بچه نشسته بود و داشت نگاه می کرد این صحنه رو، با قیافه ی حق به جانبی گفت: بچه باید از الان بیاد مسجد بفهمه عبادت چیه!!!  (من با این سنم قبل رفتن به مسجد داشتم فکر می کردم از سالهای بعد دعا رو خودم توی خونه بخونم و بعدش برای بقیه ی مراسم برم مسجد. کما اینکه شب نوزدهم همین کارو کردم و خیلی هم خوب بود. توی مترو موقع رفتن دعا خوندم.بگذریم.)
این دعا با همه ی اشک و آه های دخترک بیچاره تمام شد. من رفتم بیرون یه شربتی بخورم. وقتی برگشتم دیدم خانوم جان و دختر کوچولو به نماز ایستادن. ما هم فکر کردیم که حتما نماز دو رکعتی لیله القدر رو می خونن. بعد که دیدم خیلی طولانی شده و پیاپی قامت می بندن؛ گفتم حتما نماز 100 رکعتی امشب رو دارن می خونن. که خب خدا رو شکر خانوم جان در عبادت تخفیف داده بودن به این دختر معصوم فهمیدیم نماز شب بوده. بعد 4 تا نماز اول خانوم جان داشت به بچه می گفت نماز شفع رو چطور بخونه. بیچاره از خواب و خستگی درست نمی فهمید چطوریه. من کلی دعا می کردم که بعدش بچه رو مجبور نکنه نماز وتر رو هم بخونه، که خب چون ما مستجاب الدعوه هستیم(!) مجبور نکرد بچه رو. دختر بیچاره از شدت خواب چشمهاش قرمز شده بود. چهره ی بسیار مظلوم و دلنشینی هم داشت. دعا کردم که از امشب براش خاطره های خوب بمونه نه زجر در عبادت و....
نمیدونم چی باید گفت به آدمهایی که فکر میکنن به زور میشه کسی رو مسلمان کرد. به زور میشه کسی رو نمازخون کرد. به زور کسی عبادت رو یاد می گیره. دیگه نمی دونم در تحلیل رفتار این خانوم جان و امثالهم چی باید گفت. مغزم از دیشب از تحلیل ناتوان شده.{ البته از دیشب همون دو سال پیش!! :) }

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

340، افطاری به یاد ماندنی

یکی از بهترین و خاص ترین خاطرات من از ماه مبارک مربوط به ترم 3 کارشناسی هست، و یکی از سخت ترین دروس رشته مون. هنوز مهر نشده بود که ماه رمضان شروع شده بود. من هم اون ترم هر روز تا 7 کلاس داشتم! روزه گرفتن واقعا سخت بود. دو روز هفته رو با یک استادی کلاس داشتیم که مسیحی بود. استاد ما همیشه توی همه ی سالهای تدریسش، حداقل 2 ساعت تمام درس می داد. بدون یک لحظه فوت وقت یا حتی استراحت. ماه مبارک رمضان اما استاد برامون برنامه ی دیگه ای چیده بود. به مستخدم دانشکده پول می داد که برامون افطاری بخره. هر روز صدای اذان که میومد، مدت 15 دقیقه به ما وقت میداد برای صرف افطار. نون سنگک و پنیر و گردو و سبزی و خرما و زولبیا بامیه و ... سفارش کرده بود چای رو شیرین کنن و توی لیوان برامون بریزن تا معطل نشیم. همیشه هم چند برابر تعدادمون چای و بقیه خوراکی ها آماده بود. بعد از افطار هم کلاس ادامه داشت تا ساعت 7-7.5 .

امروز سر افطار یاد استادمون افتادم... این روزها خبرهای مربوط به داعش رو که میشنوم، یاد استاد مسیحیم میفتم و یاد نمونه سوالاتی که استاد بالای صفحه اولشون می نوشت: " اگر دین ندارید، لا اقل آزاده باشید."


بعدا نوشت: مورد دوم این پست خاطرتون هست؟ همین استاد مذکور ما بوده...

۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

338، کوه نوشت (2)

لازم به ذکره که من هنوز ورزش استقامتی برای کوهنوردی رو شروع نکردم.
اما عکسهاش رو که میتونم بزارم برای دوستان عزیزم. :)

+ به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. حجم عکسها مثل دفعه ی پیش کم شده.
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

335، کوه نوشت

تابستونه و فصل بازی و خنده، بچه ها توی کوچه غرق شادی مثل چند تا پرنده... (یادتونه این شعرو؟! :) )
به جهت پرکردن اوقات فراغت تابستانی تصمیم گرفتیم به کوهنوردی بپردازیم. البته فعلا فقط تصمیم گرفتیم!
پس رفتیم از یکی از خانوم های همسایه که مربی کوهنوردی می باشند، برنامه ی گروهشون رو گرفتیم.
و قول دادیم که حسابی ورزش کنیم ( بیشتر از قبل) تا آماده باشیم که دو ماه دیگه باهاشون همراه بشیم.
یاد 10-12 سال پیش افتادیم که با دوستان دبیرستان میرفتیم کوهنوردی، خانوم همسایه ما رو می برد.
بسی لذت بردیم از دیدن عکس های آن سالها. گفتم شما رو هم به دیدنشون مهمان کنم.

+ حجم عکسها رو کم کردم تا لود شدن صفحه به زمان زیادی نیاز نداشته باشه.
برای تماشای عکس ها در اندازه ی واقعی روشون کلیک کنید. :)


۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

325، مسافرت ...

امروز وقتی بهم پیامک اومد و گفتن که سه روز کلاس آموزشی دارن هم خوشحال شدم و هم کمی متعجب.

وقتی زنگ زدم و با مسوول اردو صحبت کردم، وقتی نحوه برخورد و حرف زدن و سوال پرسیدنش رو دیدم خوشحال تر شدم.

یادم به زمانی افتاد که با اعتماد به نفس بدون اینکه کسی از بچه ها رو بشناسم،

ساک بستم و رفتم تهران وبعدش مشهد و بعد هم خراسان جنوبی.

من قرار نبود کار خاصی انجام بدم. به عبارتی کاری برام تعریف نشده بود. اما کم کم طوری شد که طرف مشورت همه بودم.

با همه حرف میزدم و .... بچه های مدرسه نمیرفتن خونه که بمونن و با من حرف بزنن.

من حموم بودم،خواب بودم، سرنماز بودم، سرکلاس بودم، هر جایی که بودم،

اینا توی حیاط منتظر بودن برام. و روز آخر چقدر گریه کردن برای رفتن من. :(

دوستانم بعدها میگفتم مهمترین کارشون کشف من بوده!!! ( اغراق میکردن البته.)


حرف و خاطره خیلی زیاده و من هم نمیخوام خاطره نقل کنم براتون.

فقط خیلی خوشحالم که بالاخره ما تونستیم به دوستانمون این رو منتقل کنیم که این کار، جای آزمون و خطا نیست،

آموزش لازم داره، فکر و تجربه و تحقیق لازم داره.

به جرات میتونم بگم توی گروه های دانشجویی ما موفق ترین گروه در ارتباط با طلبه ها بودیم.

یادمه زمانی هر هفته بچه ها میرفتن قم برای تحقیق و پژوهش،

یادمه که پیش روانکاو کودک رفتن و حتی ازش پرسیدن که مارو چی صدا کنن بچه ها بهتره؟

یادمه چقدر سر یک سری چیزها بحث میکردیم و .... خیلی خوشحالم که بالاخره جواب داده.

هنوز خیلی کاستی ها هست. هنوز خیلی جای کار داره. اما باز هم خدا رو شکر.


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو