۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

381، یک مثال انسانی

چند سال قبل رفته بودیم جایی سفر، من و دوستانم،

اتفاقی که اغلب بعد از چند روز، می افتاد؛ این بود که وقتی من میرفتم جایی،

دخترا و خانومهای دیگه همه بلند میشدن و منو ماچ میکردن.

دستشونو حلقه میکردن دورگردنم و تا جا داشت منو می بوسیدن!

دوستانم گاهی به خنده و گاهی به ناراحتی شاکی میشدن که این چه وضعیه؟!

ما سه روزه اینجا میایم پیششون! بعد اینا تا تو رو میبینن ماچت میکنن و ما رو نه! فقط بهمون دست میدن!

این رو بزارین در کنار اینکه کلی پیشنهاد در جهت آنجا ماندن هم به من میشد! خیلی باحاله، نه؟!


روی دیگه ی این سکه رو اما اغلب نمی دیدن. اینکه فقط من بودم که شب ها تا صبح خوابم نمی برد،

به خاطر خارش ناشی از گزش کک و ...


 و البته روی دیگه ای که همه ی سکه های محبت و علاقه داره، اونهم این که وقتی به کسی علاقه مند هستیم،

ناخودآگاه انتظاراتمون ازش زیاد میشه، اگر دلمون رو بشکونه، چند برابر ناراحت میشیم و ...

و فکر کنید چقدر سخت بود دیدن دل شکستگی دخترایی که گریه میکردن و مادرایی که ...


+ هر موفقیتی، هر جایگاهی، هر امکاناتی، که ما می بینیم و ممکنه حسرتش رو داشته باشیم، دو رو داره...

و ما اغلب روی دوم رو نمیبینیم و فقط حسرت خوبیها و نکات مثبت رو میخوریم...



این لینک رو برای دوستی فرستادم : مراقب سکه های تقلبی باش!

میخواستم این مطالب بالا رو هم براشون بنویسم. اون روز فرصت نشد، اینجا مینویسم. :)

موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

380، کنکور من

این مطلب رو میخواستم از روز کنکور بنویسم، برای المی. اما گفتم صبر کنم تا نتایج بیاد.

یکی از سخت ترین کنکورهای ریاضی فیزیک همه ی دوران ها زمان ما بود.

انقدر بگم که یک سوال فیزیک کنکور ما،

یک اثباتی از یک رابطه ای بود که تو جلد چهارم کتاب هالیدی اومده بود و نه جای دیگه ای.

من خونده بودم البته و درست جواب دادم؛ اما دقیقا همون موقع به این پی بردم که چه امتحان مسخره ای!

از همکلاسیهای من فقط سه نفر به این سوال جواب دادن که دوتاشون غلط بود جواباشون.

من برگه پاسخ نامه رو که تحویل دادم، شروع کردم به گریه کردن و تا خونه یکریز گریه میکردم توی خیابون.

نتایج هم که اومد میخواستم دوباره بخونم برای سال بعد، خدا مادر رو خیر بده که نذاشت همچین کاری بکنم...


این رو به عنوان کسی بهتون میگم که بهترین دانشگاه های این کشور رو دیدم، بهترین اساتید رو دیدم،

سر کلاس اساتید مختلف تو دانشگاههای مختلف رفتم و کتابی نبوده تو منابع درسی که زیرو رو نکرده باشم،

آسمون همه جا یک رنگه. خیلی خیلی به خودمون بستگی داره که چکار میکنیم.

بعد هم این یادتون باشه که از درس خوندن توی دانشگاه، سه تا چیز نصیب ما میشه،

اول مدرکمون (معدلمون)، دوم سوادمون ( دانش ما نسبت به رشته تخصصی مون)

و سوم تجربه روزهای دانشجویی مون (فعالیت های هنری، فرهنگی، سیاسی).

بعد از یکی دو ترم درس خوندن توی دانشگاه، هممون متوجه میشیم که چی میخوایم و دنبال همون میریم.

دانشگاه فرصت بی نظیریه برای تجربه ی استقلال در یک ماکت جامعه، زور شنیدن و از رو نرفتن،

و اینکه عواقب کارهامون رو خودمون بپذیریم و والدینی نیستن که بیان با مدیر و ... صحبت کنن.


+ تجربه من زیادی سنگین بود. دانشگاهی بسیار سخت گیر و دانشکده ای بسیار منظم و سختگیرتر! 

گرچه اذیت شدم، اما الان با خیلی چیزها که باعث جازدن بقیه میشه، ناامید و دلسرد نمیشم. :)


++ موفق باشین. :)

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

375، از مجاز تا واقعیت (1)

تا الان به این فکر کردین که مثلا برین دیدن کسی که هیچ شناختی ازش ندارین؟ مثلا برین دوستان وبلاگیتون رو ببینید؟! اصن این بلاگستان و زندگی روزمره تون براتون مرزی داری؟ یعنی شما آدم متفاوتی هستین خارج از اینجا؟ یا کلا شخصیت متفاوتی دارین؟ یا نه مثل همینجا هستین؟ اصن این موضوع مهم هست توی دیدن آدمهای جدید؟! خب بزارین من از تجربیاتم در موارد این چنینی براتون بگم. اولش بگم که این پست یک مخاطب خاص داره، یک دختر خانوم دبیرستانی که کوچکترین خواننده ی این وبلاگ هست و ده سالی از من کوچکتره و به حسب اتفاق؛ ما همشهری از آب در اومدیم. طبعا به خاطر سن و سال ایشون من از خواستگاریهایی که شبیه blind date بوده و معرفان عزیز زحمت کشیده و چیزی نگفته بودن تا ما هیچ دیدی نداشته باشیم، حرفی نخواهم زد که بدآموزی نداشته باشه. :)

من وقتی برای ارشد انتخاب رشته می کردم، به سایت دانشکدمون سرزدم و با یک لیست 17 نفری از اساتید روبرو شدم. خب بین 17 نفر طبعا یکی پیدا میشه که زمینه ی تحقیقاتیش مورد علاقه شما باشه. بعدا که وارد شدیم، دیدیم که کلا گروه ما یک نفره هست! ازونجایی که خیلی بی مسئولیت بودن، ننوشته بودن که اینها اسامی کل استادهایی بوده که از سالهای قبل با ما همکاری داشتن و ... خب این یک نفر هم زمینه ی کاریش مورد علاقه من نبود. قوانین خیلی سختی توی دانشگاه های دولتی وجود داره در مورد انتخاب استاد راهنما که به شما اجازه نمیده استادی خارج از دانشگاه انتخاب کنید. منتها من میخواستم اینکارو بکنم. یکی از دوستام گفت که یکی از دوستانش با فلان استاد کار میکنه، بهش ایمیل بزن ببین چطوریه، من همین کارو کردم( یک ویژگی خیلی مثبت استاد مذکور که راهنمای من شد، این هست که شدیدا با تکنولوژی جلو میره و حتی از ما جوونترها هم جلوتره و راهنماییمون میکنه و اگر سفر نباشه، همه ی ایمیلهای یک روز رو شبش جواب میده.)، خلاصه استاد از ما رزومه خواست و ما رو ندیده قبول کرد. بعدش ما گروه رو راضی کردیم. گروه هم استاد منو تا روز دفاعم ندیدن، علت اجازه دادن هم این بود که گفتن وقتی همچین استادی میخواد با دانشجوی ما کار کنه، چرا ما نزاریم؟! ( استاد مذکور یکی از غولهای شبیه سازی سیالی در دنیاست.). خلاصه ما بعد از کسب رضایت گروه و ... رفتیم استادی که ندیده ما رو اپلای کرده بود، ببینیم، قرار بود برم سر کلاسشون، روز موعود توی سایت دانشگاهشون عکس استاد گرام رو دیدم و بعد رفتم طبقه ای که قرار بود کلاس تشکیل بشه، منتظر موندم، بعد استاد اومد و بعد از کلاس خودم رو بهشون معرفی کردم و .... بقیش رو هم می دونید دیگه. :)

+ اون روزها و در واقع تا روز تصویب پروپوزالم که قبلا ازش نوشتم، هیجان داشتم و البته کمی استرس. بعضی آدمها از قرار گرفتن در موقعیت های جدید و ناشناخته می ترسن، این هم اغلب ذاتیه، گرچه میشه کمی بهترش کرد با تمرین. منتها من از جمله ی آدمهایی هستم که ازینجور چیزها استقبال میکنم. دیدن آدمهای جدید و جاهای جدید و تجربیات جدید رو دوست دارم.

++ نکته ی مهم! منظورم از تجربه ی جدید، تجربه ی هیچ نوع خریتی نبوده و نیست! با همه ی ریسک پذیریم، معتقدم ترس یک ویژگی خیلی مهم و مثبت برای خانومهاست. من هنوز تا مسیری رو نشناسم، تاکسی سوار نمیشم. پیاده یا با اتوبوس میرم و ...هیچوقت ماشین بین راهی سوار نمیشم در فاصله بین تهران و شمال و ... خلاصه که ما شما رو به راه ناصواب هدایت نکردیما! :)


+++ ادامه خواهد داشت ان شاءالله.


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

371، قضاوت حسرت بار

یکی از چیزهایی که همیشه دلم میخواست در موردش بنویسم، تا شاید کمتر بهش فکر کنم... در مورد خانومی بود که یک سال همسفر ما بودن. هم سن و سال مادر من، با چهره ی خیلی مهربون و همیشه خندون... ما با هم همسفر خراسان بودیم و بعد هم مشهد...
۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

370، اشـرار همراه!

چند سال پیش رفته بودیم جایی، حدود دو ساعت با الاغ و سایر چارپایان با افغانستان فاصله داشت.

روستاهایی که ما می رفتیم، عشایری بودن که ساکن شده بودن،

وضع زندگیشون طوری بود که شاید باور نکنید همچین جایی توی ایران وجود داره... بگذریم. برسیم به قصه خودمون.

ما هر صبح سوار ماشین میشدیم و میرفتیم روستا. راننده ی ما یک آقای بومی و بسیار محتاط بود.

به هیچوجه شب ها رانندگی نمی کرد و عصرها هم خیلی سخت قبول میکرد ما رو ببره جایی.

میگفت این منطقه خطرناکه و اشرار داره و ... ما هم که سر نترسی داشتیم و باور نمی کردیم.

مسیر هر روزه ی ما از بیابون بود. یعنی جاده کشی نبود و تا چشم کار میکرد، آدمیزاد هم دیده نمی شد معمولا.

یک روز داشتیم از روستا بر میگشتیم، دیدیم یک موتور به موازات ما داره میاد.

دو تا مرد قد بلند با صورت های پوشیده هم سوار موتور هستن. راننده ما داشت از ترس سکته می کرد.

ما بس که جوگیر بودیم، خوشحال و خونسرد بودیم که بالاخره اشرار رو از نزدیک دیدیم!!!

راننده سرعتش رو بیشتر کرد، دیدیم موتور هم گازش رو بیشتر کرد...

خلاصه این تعقیب و گریز ادامه داشت، تا جایی که موتور از ما جلو زد و رفت جلوی ماشین ایستاد

و ناچارا راننده ی ترسان ما ترمز کرد... و موتور سوارها نقابشون رو کنار زدن...

دیدیم که بعله!!! یکیشون حاج آقاست و دیگری هم برادر دوستمون که مداح بود!

لازم به ذکره که حاج آقای بسیار آرتیستی داشتیم اون سال، که اگر آخوند نمیشد، حتما بدلکار خوبی میشد!

گرچه این حرکت در راستای همذات پنداری شون با اشرار، داشت راننده ی ما رو به کشتن می داد!



+ دوستان عکس تزیینی می باشد! :)


++ بعدا نوشت. بخوانید: نامه هایی از بهشت

۳۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو