۱۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

369، مصطفی در سوپرمارکت!

برنامه ی تابستونی مصطفی به جز کلاس رفتن، اینه که میره خونه ی مادربزرگش.

دایی گرامشون نزدیک خونه مادربزرگش سوپرمارکت داره.

ازونجایی که مصطفی هم عاشق فروشندگی هست*؛

بیشتر وقتش اونجا میگذره. حالا به داییش گفته که من اینجا کار میکنم و زحمت میکشم!!! باید به من دستمزد بدین!

داییش گفت خب چقدر دستمزد میخوای؟!

ایشون هم فرمودن که پول نمیخوام! هر موقع دلم خواست برم از یخچال بستنی بردارم و بخورم!

ازونجایی که فروشنده ی خیلی کاردرستی هم هست، یک دفترچه یادداشت کوچیک داره

که از سایر فامیل سفارش جمع میکنه برای دایی گرامیشون.

مثلا به ما زنگ میزنه میگه که تخم بلدرچین نمیخواید؟ 3 تا 500 تومن!

خدایی حقش هست همه ی خوراکیهای مغازه که دلش میخواد رو بخوره وقتی اینهمه زحمت میکشه!

گاهی هم محبتش گل میکنه و اشانتیون هایی که ویزیتورها به سوپرشون میدن رو برای ما میاره.

یک بار داییش یک خمیردندون کوچولو بهش داد، ایشون هم فرمود که میبرم برای مریم.

بعد گفت خب خواهر مریم چی؟! و اینجوری بود که دو تا اشانتیون کوچیک خمیردندون رو برای ما آورد!

و کرامات ازین دست ایشان بسیار است!!!

* نامبرده در 4 سالگی در سفر به تهران و بازدید از دست فروشان مترو،

فرموده بودن که خب ما هم یک سینی برداریم پفک رو باز کنیم بریزیم روش بیاریم بفروشیم!

هم ارزونتر میشه همه میخرن، هم خوشمزه هست!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

368، شب نوشت

1- همیشه تحسینش می کردم، با اینکه 19 ساله بود که از ایران رفت، هیچوقت خودش رو گم نکرده بود. دو هفته بعد دفاع دکتریش توی بهترین دانشگاه دنیا، همه چی رو جمع کرد و برگشت ایران. بماند که تحملش نکردن و یک سال بعد رفت. می گفت مسلمون بودن گیاهخوارم کرده! توی قطارهای بین شهری آمریکا هم نمازش رو میخوند، همیشه فکر میکردم خیلی بعیده بعد از 25 سالگی، آدم تغییر خاصی در اعتقاداتش به وجود بیاد... چند روز پیش باهاش چت می کردم، گفت آلمان هستم. گفتم خوب ماه رمضونی اینور و اونور می چرخی و روزه نمی گیری ها! خندید و گفت دیگه نماز هم نمی خونم، گفت اعتقادم رو به دین کلا از دست دادم...


2 -کلی حرف برای گفتن توی ذهنم هست، منتها دستم به نوشتن نمیره. اینجا تا هفته ی دیگه به روز می شه، بعد آرشیوم رو میارم از بلاگفا؛ که تو مدتی که نیستم، اگر خواستین سری به آرشیو بزنید. سوالی هست بپرسید.


3- دنیای بچه ها رنگیه، لباس های رنگی و شاد، اتاق رنگی، وسایل رنگی و... کمتر بچه ای هست که لباس سیاه داشته باشه، خیلی هاشون حتی دوست ندارن با مداد سیاه نقاشی بکشن. خط خطی کردن رو هم با مدادرنگی انجام میدن... حالا فکر کنید بچه هایی هستن که تا حالا مدادرنگی ندیدن، حتی نمی دونن چیه و به چه کاری میاد. مداد، براشون همون مداد گرافیتی سیاه رنگه که ما باهاش ریاضی حل میکنیم... دنیای این بچه ها چه رنگیه؟


4- فصل، فصل برداشت برنج است...



+ برای دیدن عکسها در اندازه ی واقعی روی هر عکس کلیک بفرمایید.

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

365، عکس یادگاری!

چند سال پیش با بچه های دانشگاه رفته بودیم مشهد، بعد از امتحانات تیرماه. اون موقع ها یک رسمی بود که حتما باید یک روز برنامه میان-اردو میرفتیم. یعنی اردو در اردو بود! اون سال هم رفتیم نیشابور. مقبره ی عطار و خیام و بعد هم یک جایی موسوم به "روستای چوبی" که یک روز در اختیار ما بود و فقط ما خانوم ها بودیم و خوش می گذشت بهمون. اقلا دیدن چنان جایی وسط کویر جالب بود برامون. :)

قبل از رفتن به روستای چوبی، تو مقبره عطار داشتیم عکس می گرفتیم و سرمون گرم بود که دیدیم دورتر از ما یک گروه 20 نفری از خانوم های عرب با چادر و پوشیه، رفتن وایستادن روی پله های زیر مقبره و توی یک ردیف منظم و همه یک شکل، ژست گرفتن و دارن عکس می گیرن! مشغول نگاه کردن بهشون بودیم که یکی از دوستان سوالی که هممون داشتیم بهش فکر می کردیم رو بلند به زبون آورد:

" اینا چطوری به این عکس بعدا نگاه کنن تشخیص میدن کی به کیه؟! "

آخه دقیقا همشون یک شکل و هم قد و قواره، نه کیفی به کسی آویزون بود؛ نه عینکی و نه خلاصه هیچ وجه تمیزی! و

ما برامون سوال بود که اصلا چرا عکس می گیرن! چطوری بعدا میخوان بگن ما توی عکس بودیم و ...


+ دوستان، من چادری هستم. نیاین بگین این نقد به چادر و ... است.

این صرفا یک حرکت مضحک بود از طرف جمعی از بانوان محترم. همین!


۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

364، مریمی و زنبور!

چند پست پایین تر اشاره کردم که من بچه ی خیلی کنجکاو و بازیگوشی بودم. البته در روایات نقل شده که خرابکار و پر سروصدا نبودم. منتها خب کنجکاو بودم دیگه! بعدش اون موقع ها که من بچه بودم، کسی نبود که باهاش بازی کنم. وقتی همه بیرون بودن من با مامانم خاله بازی میکردم ( که شرحش رو توی یک پستی نوشتم)، یا با پدربزرگ پدرم و پدر بزرگ خودم وقت میگذروندم. به جز اون، خونه باغ پدربزرگهام همیشه چیزهای خوبی برای کشف کردن و سرگرم شدن داشت. از لاک پشتی که پسرای بزرگتر برام می گرفتن که من کهنه می بستم بهش و مدتی باهاش سرگرم بودم، تا جوجه صورتی رنگی که یک روز شستمش و سفید شد ( شاید یک روزی نوشتم در موردش). اما بعضی جاها هم بود که به من میگفتن اجازه ندارم بهشون دست بزنم و حتی نزدیکشون برم. یکی ازینجاها کنار در ورودی خونه مادربزرگ بود که یک فرورفتگی توی دیوار بود که جای کنتوربرق بود و روش یک پارچه برزنتی کلفت بود که باد هم تکونش نمی داد. من همیشه برام سوال بود که اون پشت چه خبره!؟

اگر شما بچه ی خرابکاری نباشید، کسی بهتون شک نمیکنه که چرا تنهایی دارین توی حیاط بازی می کنید! مادر میگه که داشتم تو حیاط بازی می کردم که صدای جیغم رفت هوا. نمی دونم دستم چطوری رسید به اون پارچه برزنتی و کنارش زدم؛  اما چیزی که دیدم، یک دنیا زنبور بود که ریختن سرم! و بعد هم مامان و عمه که بدو بدو اومدن ببینن من چه بلایی سرم اومده!  شکر خدا به نیش زنبور حساسیت نداشتم و اتفاق خاصی نیفتاد برام.

نتیجه می گیریم که آدم باید برای جواب سوالاتش و برای رفع کنجکاویهاش از جونش مایه بزاره  حتی! منم به جواب سوالم که اون پشت چه خبر بود که دست زدن بهش ممنوع بود، رسیدم! گرچه یه مقداری جیغ و کمی هم نیش زنبور باهاش بود. :)


۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

361، من و پدربزرگ

من نوه ی خیلی کنجکاوی بودم. سالها قبل روال زندگی به این صورت بود که ما صبح روزهای جمعه میرفتیم خونه ی پدربزرگم؛ تا غروب. خیلی هوش و ذکاوت لازم نداشت که با وجودی که به نظر زندگی روال عادی و روتینی داشت، بین اینهمه آدمی که میومدن تا فقط با پدربزرگ حرف بزنن و از وجودش استفاده کنن، آدم کنجکاوی مثل من متوجه بشه که در کنار چه گنجی زندگی میکنه... کاشکی که عقلم میرسید ازش بهره ببرم.

دور زمانی قبل، وقتی که فنچی بودم، مادر منو فرستاد کلاس قرآن. چهار سالم بود و از همه کوچیکتر بودم. معلم هم از روی "عم جزء" به ما مشق میگفت. بعد یک مدتی مادر دیگه منو نفرستاد. دید معلم خیلی تکلیف میگه بهمون و ممکنه من دلزده بشم... فایدش برای من این بود که خیلی زود خوندن رو شروع کردم. کتابهای خودم و بعد هم کتابهای مامان و بعد هم روزهای جمعه و خونه ی پدربزرگ. حدود 10 یا 11 ساله که بودم، دیگه نمی رفتم با بچه ها بازی کنم، از صبح می نشستم کنار پدربزرگ تا ظهر. برام از گلستان حکایت میگفت. از کتابهای دیگه شعر و داستان و حکایت و روایت میگفت. برام جالب بود که آدمی با این سن و سال چه حافظه ی عجیبی داشت!

فکر کنم 13 ساله بودم که پدربزرگم از کتابهاش بهم امانت میداد که بخونم. اولین کتابی که از کتابخونش بهم داد، " امام علی، صدای عدالت انسانی" نوشته ی جرج جرداق و ترجمه ی هادی خسروشاهی بود. پدربزرگ اولین چاپ های مجلدات کتاب رو تک به تک خریده بود.

جریانش هم این بود که من پر از سوال و کنجکاوی و ... بودم. پدربزرگم بهم گفت برو این کتاب رو بخون و از خوندنش لذت ببر. بعد می رسی به سوالات و جوابهاشون. کتاب بعدی نهج البلاغه بود که مدیر مدرسه بهم هدیه کرده بود، با جلد قرمز و دوست داشتنی،با ترجمه محمد دشتی. و اینجوری سالهای اولی که من به طور جدی کتابخوانی رو شروع کردم گذشت. برای من این دو تا اسم، نویسنده ی مسیحی لبنانی و پدربزرگم همیشه به نام مولای متقیان گره خورده و با هم به خاطرم میان...

یادش بخیر...

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو