۶۱ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

530، پایان نامه خرگوشی!

1- دیشب دوست نازنینی زنگ زدن و کلی حرف زدیم باهم. از دیشب حال خوبی دارم. احساس خوبی دارم. با اینکه روز سختی بود. از 6 صبح تا 8 شب بیرون بودم. اول دانشکده و بعد هم کلاس و دانش آموز درس نخون و .... اما کلا حالم خوبه. خدا رو شکر.


2- امروز دفاع یکی از بچه ها بود. داورش با اینکه از دوستان استاد راهنماش بود، انقدر سوال پرسید تا بنده خدا به بی سوادیش اقرار کنه و بگه بلد نیستم و نمی دونم از کجا آوردیم این شبکه رو و این روش عددی رو چرا انتخاب کردیم و .... 35 دقیقه سوال پرسید ازش. اون ایمیل یادتونه خرگوش پایان نامه انجام میداد و ... راهنماش شیر بود و آخرشم میگفت موضوع مهم نیست و مهم استاد راهنماست؟! خب من امروز کشف کردم که این ایمیل خنده دار تا حد زیادی درسته... راهنمای بنده یکی از غولهای شبیه سازی عددی دنیاست... دو تا داور خیلی خفن داشتم که خیلی هم سوال پرسیدن اتفاقا. اما بسیار مودبانه و محترمانه و با کلی عذرخواهی که ما حسب وظیفه سوال می پرسیم و آخرش هم بهم 20 دادن. خواستم بگم گرچه پوستم کنده شد در کار پایان نامه با استاد راهنمام، اما همه سختی ها به روز دفاعم می ارزید.


3- پست دیروزی رو امشب داشتم میخوندم، یاد یک خاطره ای افتادم. کل 3 سالی که با استاد راهنمام کار می کردم، به خاطر ندارم استادم حتی صداش بالا رفته باشه، اما ما دانشجوهای ارشد و دکتریش به شدت ازشون حساب می بردیم. اگر می گفت عید نوروز بیاین دانشگاه، ما می رفتیم، اگر می گفت جمعه بیاین، می رفتیم، خلاصه که جز "چشم" چیزی نمیگفتیم. یادمه موقع اجلاس سران عدم تعهد، کل تهران تعطیل بود، بعد ما همه تو آفیس استادمون بودیم و مشغول به کار. ( مثلا من شخصا خوابگاه هم نداشتم و آواره بودم اون روزها)، بعد یکی از جوجه کارشناسی ها که با استاد کارآموزی داشت، برگشت با ناز گفت: دکترررر، شما خیلی سخت میگیرین ( نامبرده پسر بودن ها! کل آفیس دکتر فقط من دختر بودم.)، ما همه با چشمانی گرد شده نگاه می کردیم به این صحنه. هیچ کدوم از مخیله مون نمی گذشت همچین چیزی به زبون بیاریم... والا...


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

525، یک عزادار واقعی!

1- عرض به حضور انور همه دوستان، ما امروز سه جا مراسم اربعین دعوت بودیم. یکیش 7.5 صبح بود که ما خوابمون میومد و نرفتیم. اون دو تا 9 صبح بود. من 9 از خواب پاشدم و رفتم به یکی ازین مراسم ها. عروس خانواده منو دعوت کرده بود. رفتیم و مراسم خیلی خوبی بود. از تعزیه اولش که خانم ها اجرا کردن تا آخر مراسم. بعد ما فهمیدیم که با بانی محترم که البته فوت شدن، فامیل هستیم و یکی از اقوام نزدیک رو که از اقوام نزدیک بانی بود، آنجا دیدم و خلاصه فامیل در اومدیم. این از لذت های زندگی در یک شهر کوچیکه و البته از عوارض شرکت نکردن در مراسم های عروسی فامیل!

2- بعد مدعو محترم ( کسی که منو به این مراسم دعوت کرده بودن)، یک ظرف بزرگ غذا دادن که بیارم برای مادرم و بعد خودم دم در غذا بردارم. بعد فامیل محترم مان هم آمدن و یک غذای دیگه به ما دادن برای مادرمون. (هرچی گفتم نمیخواد قبول نکرد.)، خلاصه من مثل یک عزادار واقعی! با سه تا غذا اومدم خونه که البته یکیش برای خودم بود و دوتای دیگه رو امانت دار بودم. غذای خیلی خوشمزه ای بود و پرملات! جای دوستان خالی.

3- تو خیابون یک لحظه چادرم باز شد، فکر کنید سه تا ظرف غذا دستم بود! یک خانومی اومد ازم پرسید که خانم ببخشید کجا تبرک میدن؟! من بهش آدرس دادم، بعد که رفت، یادم اومد که ای کاش یکی از غذاها رو میدادم بهش. حیف شد دیر یادم اومد و هنوز تو دلم مونده. خلاصه که بسی خجالت کشیدم.

4- مادر گرامی مراسم 7.5 صبح رو که در منزل همسایه مان بود رفته بودن، اونجا هم آش گوشت تبرک می دادن، که خانم همسایه به جز یک دونه ظرف مرسوم، یکی هم برای ما بچه ها دادن مامان بیارن. خلاصه که ما امروز کم نبود به رکورد عکس زیر دست پیدا کنیم.





۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

521، مهمانی نوشت

 امشب مهمان داشتیم. عمو جان و دایی پدرم و خانواده هایشان.

عموجان ما تنها کسی هستن که به کتابخانه ما دست میزنن و ما چون خیلی زیاد دوستشان داریم،

ازین موضوع استقبال میکنیم. وگرنه در این مورد خیلی ناموسی برخورد می کنیم،

اگر کسی نگاه چپ به کتابهایمان بیندازد!

مصطفی چند وقت پیش می فرمود که این کتاب رو تازه خریدی؟

گفتم نه. ده سال پیش هدیه گرفتم. گفت دروغ نگو! گفتم من دروغ میگم عایا؟!

گفت پس چرا انقدر نو هست؟! گفتم چون من خوب ازش مراقبت میکنم.

+تنها چیزی که همیشه نگرانشم اینه که نکنه مصداق آیه ی

"کمثل الحمار یحمل اسفارا" باشم...

++ به همسر گرامی در آینده باید بفرماییم که ما به اندازه یک وانت کتاب داریم!

از اول با ایشان طی کنیم بهتره به نظرم که بعدا مشکلی پیش نیادش! والا...



۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

520، فیزیکس!

1- ترم سوم یک هم اتاقی داشتیم که به دلایلی عذرش رو خواستیم و از اتاقمون رفت. ترم چهار یک دختری اومد اتاقمون، کم از فرشته نبود. یک انرژی مثبت بی نهایت بود. یک دختر از خراسان جنوبی، بی نهایت مهربون و خواستنی. کامپیوتر می خوند، نرم افزار. برای ارشد میخواست بره فیزیک بخونه. هر چی ما گفتیم سخت میشه برات و ... قبول نکرد. خلاصه که قرار شد کنکور بده.


2- روز کنکور، آدرس رو گرفت و بر خلاف همه ما که با آژانس میرفتیم کنکور ارشد بدیم، با تاکسی و اتوبوس رفت و امتحان داد. رتبه ش شد 420. اون سال کنکور آسون بود، زیاد هم نخونده بود، اما خب خدا خواست و قبول شد، فیزیک نظری، دانشگاه الزهرا. ( دوستان علوم پایه می دونن فیزیک الزهرا چه خبره و چه تئوری کارهای خفنی داره!!!)


3- یادمه ترم 10 لیسانس بود و درگیر کارهای فارغ التحصیلی و پروژه و نمره درس "معماری کامپیوتر" از سخت گیرترین استاد دانشکده کامپیوتر و ... این وسط رفت ثبت نام و برنامه کلاسهاش رو گرفت. ترم اول کلاس " دینامیک نظری" داشت. اوایل ترم بر خلاف دانشگاه ما که از 20 شهریور کلاسها تشکیل می شد و حتی دیده شده بود هفته اول مهر ما میان ترم بدیم، کلاسها تق و لق بود براشون و گاهی می رفت و گاهی نمی رفت.


4- اولین جلسه کلاس "دینامیک نظری" رفت سر کلاس نشست و یک ساعت به درس گوش داد. همش براش سوال بود که چرا این درس رو متوجه نمی شه اصلا! بعد اینجور برای خودش توجیه می کرد که حتما چون رشته  لیسانسش فیزیک نبوده اینجوریه و باید خوب بخونه  و خودش رو برسونه و تلاش مضاعف و ..... خلاصه بعد از یک ساعت متوجه می شه، اشتباها به جای کلاس خودش، رفته سر کلاس "اسپکتروسکوپی" ترم 7 لیسانس گرایش اتمی مولکولی!


5- دوست نازنین من، ترم های آخر به حرف ما رسید و متوجه شد اساسا ( این تیکه کلامش بود)، اشتباه کرده رفته فیزیک و باید همون کامپیوتر رو ادامه می داد. دورادور ازش خبر دارم. هر جا هست، خدا حفظش کنه.


۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

503، آذر نوشت

1- این هفته ای که نبودم، روزها مثل روزهای دیگه بود، کمی سخت تر و گاهی هم بهتر و لذت بخش تر. بعضی آدمها هستن که دیدنشون این رو به آدم یادآوری میکنه که آدمهای وقیح و بی چشم و رو هنوز هم هستن، حتی اگر ما نبینیمشون و نخوایم ببینیمشون. برعکس بعضی آدمها مثل لبخند خدا هستن. نور و رنگ و انرژی می پاشن به زندگی آدم و بابت بودنشون باید خدا رو شکر کرد.

2- دلم برای آدمهایی که قربانی تصمیمات و انتخابهای نادرست دیگران هستند، می سوزه، بچه هایی که تو خانواده های نامناسب رشد میکنن، آدمهایی که قربانی اشتباهات دیگران میشن و ... امروز داشتم فکر میکردم مگه ما قراره چقدر زندگی کنیم که اینجوری خون همدیگه رو به خاطر این دنیای پست تو شیشه می کنیم... کاش کمی به خودمون بیایم.

3- شاگردهام توی یک مدرسه روستایی خیلی شیطونن... خیلی. یکیشون رسما از دیوار راست میره بالا. به من میگه خانم انقدر که سر کلاس شما من جزوه نوشتم تو کل این سال تحصیلی ننوشتم! انقدر پایه تحصیلیشون ضعیفه که منو ناامید میکنن کاملا و گاهی فکر میکنم دارم آب توی هاون میکوبم... اما خب من به این راحتی ها از رو نمیرم! بالاخره پیشرفت میکنن ان شاءالله.

4- در مدت نبود ما مقادیری پیام خصوصی بامزه بهمون رسید، اما یکی نبود بیاد ناز ما رو بکشه که بیا و نرو و ... حسن خوبیش! اینه که خیالمون راحته یه موقعی حرفامون تمام شد و خواستیم کلا ننویسیم، پا روی احساسات کسی نگذاشتیم اقلا. :))

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو