۶۱ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

370، اشـرار همراه!

چند سال پیش رفته بودیم جایی، حدود دو ساعت با الاغ و سایر چارپایان با افغانستان فاصله داشت.

روستاهایی که ما می رفتیم، عشایری بودن که ساکن شده بودن،

وضع زندگیشون طوری بود که شاید باور نکنید همچین جایی توی ایران وجود داره... بگذریم. برسیم به قصه خودمون.

ما هر صبح سوار ماشین میشدیم و میرفتیم روستا. راننده ی ما یک آقای بومی و بسیار محتاط بود.

به هیچوجه شب ها رانندگی نمی کرد و عصرها هم خیلی سخت قبول میکرد ما رو ببره جایی.

میگفت این منطقه خطرناکه و اشرار داره و ... ما هم که سر نترسی داشتیم و باور نمی کردیم.

مسیر هر روزه ی ما از بیابون بود. یعنی جاده کشی نبود و تا چشم کار میکرد، آدمیزاد هم دیده نمی شد معمولا.

یک روز داشتیم از روستا بر میگشتیم، دیدیم یک موتور به موازات ما داره میاد.

دو تا مرد قد بلند با صورت های پوشیده هم سوار موتور هستن. راننده ما داشت از ترس سکته می کرد.

ما بس که جوگیر بودیم، خوشحال و خونسرد بودیم که بالاخره اشرار رو از نزدیک دیدیم!!!

راننده سرعتش رو بیشتر کرد، دیدیم موتور هم گازش رو بیشتر کرد...

خلاصه این تعقیب و گریز ادامه داشت، تا جایی که موتور از ما جلو زد و رفت جلوی ماشین ایستاد

و ناچارا راننده ی ترسان ما ترمز کرد... و موتور سوارها نقابشون رو کنار زدن...

دیدیم که بعله!!! یکیشون حاج آقاست و دیگری هم برادر دوستمون که مداح بود!

لازم به ذکره که حاج آقای بسیار آرتیستی داشتیم اون سال، که اگر آخوند نمیشد، حتما بدلکار خوبی میشد!

گرچه این حرکت در راستای همذات پنداری شون با اشرار، داشت راننده ی ما رو به کشتن می داد!



+ دوستان عکس تزیینی می باشد! :)


++ بعدا نوشت. بخوانید: نامه هایی از بهشت

۳۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

369، مصطفی در سوپرمارکت!

برنامه ی تابستونی مصطفی به جز کلاس رفتن، اینه که میره خونه ی مادربزرگش.

دایی گرامشون نزدیک خونه مادربزرگش سوپرمارکت داره.

ازونجایی که مصطفی هم عاشق فروشندگی هست*؛

بیشتر وقتش اونجا میگذره. حالا به داییش گفته که من اینجا کار میکنم و زحمت میکشم!!! باید به من دستمزد بدین!

داییش گفت خب چقدر دستمزد میخوای؟!

ایشون هم فرمودن که پول نمیخوام! هر موقع دلم خواست برم از یخچال بستنی بردارم و بخورم!

ازونجایی که فروشنده ی خیلی کاردرستی هم هست، یک دفترچه یادداشت کوچیک داره

که از سایر فامیل سفارش جمع میکنه برای دایی گرامیشون.

مثلا به ما زنگ میزنه میگه که تخم بلدرچین نمیخواید؟ 3 تا 500 تومن!

خدایی حقش هست همه ی خوراکیهای مغازه که دلش میخواد رو بخوره وقتی اینهمه زحمت میکشه!

گاهی هم محبتش گل میکنه و اشانتیون هایی که ویزیتورها به سوپرشون میدن رو برای ما میاره.

یک بار داییش یک خمیردندون کوچولو بهش داد، ایشون هم فرمود که میبرم برای مریم.

بعد گفت خب خواهر مریم چی؟! و اینجوری بود که دو تا اشانتیون کوچیک خمیردندون رو برای ما آورد!

و کرامات ازین دست ایشان بسیار است!!!

* نامبرده در 4 سالگی در سفر به تهران و بازدید از دست فروشان مترو،

فرموده بودن که خب ما هم یک سینی برداریم پفک رو باز کنیم بریزیم روش بیاریم بفروشیم!

هم ارزونتر میشه همه میخرن، هم خوشمزه هست!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

365، عکس یادگاری!

چند سال پیش با بچه های دانشگاه رفته بودیم مشهد، بعد از امتحانات تیرماه. اون موقع ها یک رسمی بود که حتما باید یک روز برنامه میان-اردو میرفتیم. یعنی اردو در اردو بود! اون سال هم رفتیم نیشابور. مقبره ی عطار و خیام و بعد هم یک جایی موسوم به "روستای چوبی" که یک روز در اختیار ما بود و فقط ما خانوم ها بودیم و خوش می گذشت بهمون. اقلا دیدن چنان جایی وسط کویر جالب بود برامون. :)

قبل از رفتن به روستای چوبی، تو مقبره عطار داشتیم عکس می گرفتیم و سرمون گرم بود که دیدیم دورتر از ما یک گروه 20 نفری از خانوم های عرب با چادر و پوشیه، رفتن وایستادن روی پله های زیر مقبره و توی یک ردیف منظم و همه یک شکل، ژست گرفتن و دارن عکس می گیرن! مشغول نگاه کردن بهشون بودیم که یکی از دوستان سوالی که هممون داشتیم بهش فکر می کردیم رو بلند به زبون آورد:

" اینا چطوری به این عکس بعدا نگاه کنن تشخیص میدن کی به کیه؟! "

آخه دقیقا همشون یک شکل و هم قد و قواره، نه کیفی به کسی آویزون بود؛ نه عینکی و نه خلاصه هیچ وجه تمیزی! و

ما برامون سوال بود که اصلا چرا عکس می گیرن! چطوری بعدا میخوان بگن ما توی عکس بودیم و ...


+ دوستان، من چادری هستم. نیاین بگین این نقد به چادر و ... است.

این صرفا یک حرکت مضحک بود از طرف جمعی از بانوان محترم. همین!


۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

364، مریمی و زنبور!

چند پست پایین تر اشاره کردم که من بچه ی خیلی کنجکاو و بازیگوشی بودم. البته در روایات نقل شده که خرابکار و پر سروصدا نبودم. منتها خب کنجکاو بودم دیگه! بعدش اون موقع ها که من بچه بودم، کسی نبود که باهاش بازی کنم. وقتی همه بیرون بودن من با مامانم خاله بازی میکردم ( که شرحش رو توی یک پستی نوشتم)، یا با پدربزرگ پدرم و پدر بزرگ خودم وقت میگذروندم. به جز اون، خونه باغ پدربزرگهام همیشه چیزهای خوبی برای کشف کردن و سرگرم شدن داشت. از لاک پشتی که پسرای بزرگتر برام می گرفتن که من کهنه می بستم بهش و مدتی باهاش سرگرم بودم، تا جوجه صورتی رنگی که یک روز شستمش و سفید شد ( شاید یک روزی نوشتم در موردش). اما بعضی جاها هم بود که به من میگفتن اجازه ندارم بهشون دست بزنم و حتی نزدیکشون برم. یکی ازینجاها کنار در ورودی خونه مادربزرگ بود که یک فرورفتگی توی دیوار بود که جای کنتوربرق بود و روش یک پارچه برزنتی کلفت بود که باد هم تکونش نمی داد. من همیشه برام سوال بود که اون پشت چه خبره!؟

اگر شما بچه ی خرابکاری نباشید، کسی بهتون شک نمیکنه که چرا تنهایی دارین توی حیاط بازی می کنید! مادر میگه که داشتم تو حیاط بازی می کردم که صدای جیغم رفت هوا. نمی دونم دستم چطوری رسید به اون پارچه برزنتی و کنارش زدم؛  اما چیزی که دیدم، یک دنیا زنبور بود که ریختن سرم! و بعد هم مامان و عمه که بدو بدو اومدن ببینن من چه بلایی سرم اومده!  شکر خدا به نیش زنبور حساسیت نداشتم و اتفاق خاصی نیفتاد برام.

نتیجه می گیریم که آدم باید برای جواب سوالاتش و برای رفع کنجکاویهاش از جونش مایه بزاره  حتی! منم به جواب سوالم که اون پشت چه خبر بود که دست زدن بهش ممنوع بود، رسیدم! گرچه یه مقداری جیغ و کمی هم نیش زنبور باهاش بود. :)


۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

362، بامدادیه

1- دهه ی آخر ماه رمضون اصلا خوشحال نیستم. چون ماه عزیزمون داره تمام میشه. من هم که کماکان آدم سابق، شاید کمی بهتر یا بدتر حتی! استاد تفسیر میگفت اینکه خدا بزنه پس کله ی آدم و یک شبه متحول بشه، ممکن هست، اما اینها راه نیست. باید راه رو طی کرد و سختی کشید و بر نفس غلبه کرد و ... ولی میگم کاش خدا بزنه پس کله ی ما! ما که آدم بشو نیستیم به این راحتیا!!!

2- یکی بیاد منو ارشاد کنه که این چهار خط چکیده رو بنویسم و بفرستم! شدیدا در نوشتن این چکیده دارم تنبلی میکنم! هر کاری میکنم جز نوشتن این یکی! بعد به نظرتون نباید خدا بزنه پس سر من؟! عایا امیدی هست که خودبه خودی ما آدم بشویم؟!

3- یک مطلب مفید هم بنویسم، اقلا پست پیام آموزشی هم داشته باشه خب! بازی فینال جام جهانی رو دیدین؟ متوجه یک نکته ی مهم شدین؟ شما حتی اگر "مسی" هم باشین، توی یک سیستم نادرست و ضعیف و ناکارآمد نمی تونید کاری از پیش ببرید، اما اگر یک بازیکن متوسط باشین مثل "کلوزه"، یک سیستم درست میتونه شما رو در نهایت بعد از چند دوره حضور توی جام جهانی با یک سیر صعودی قهرمان جهان بکنه. سیستم مهمتر از آدم ها و فردیت ماست. حتی یک آدم متوسط هم میتونه توی یک سیستم خوب رشد کنه و موفق باشه و روزهای خوبی رو بگذرونه. منتها توی یک سیستم بیمار، شما هرچقدر هم تلاش کنید، حتی اگر فینالیست هم بشید، نهایتا کم میارین. چون یک آدم نمیتونه جور یک جامعه رو بکشه. همه باید بخوان و تلاش کنن، البته در سایه ی یک سیستم درست!!!

4- گفتم سیستم، یاد یک چیزی افتادم. چند روز پیش رفتم جایی مصاحبه. قبلش معرفی شده بودم به خانوم مدیر. باهاش تلفنی حرف زده بودم. روز موعود رزومم رو گرفتم دستم و راهی شدم. روزمم رو ورق زد و ازم پرسید خب سابقه ی کاری چی دارین؟ گفتم: نوشتم توی رزومه. TA  بودم مدتی و تدریس خصوصی و کارگاهی و پروژه و ... گفت: نه! منظورم اینه که توی چه دبیرستانی قبلا درس دادین وقتی تهران بودین؟؟؟ گفتم : خانوم من دانشگاه سراسری بودم. معمولا جوری برناممون رو می چیدن که وقت آزاد برای کارکردن نداشته باشیمو بعد ایشون سریعا عذر ما رو خواستن و خداحافظی کردیم. سوال اینه که کسی که اسفند 92 دفاع کرده، دقیقا چه سابقه ی کاری باید داشته باشه؟ اونم وقتی تمام سالهای قبل رو از دبیرستان تا حالا داشته درس میخونده یک سره؟!!!

5- تصویر متداول ما در ماه مبارک رمضان، مخصوصا موقع سحر و کل ساعات روز که روزه داریم!!! :))



+ برای دیدن اندازه ی واقعی این تصویر روش کلیک کنید. خیلی عکس بامزه ایه. :)

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو