647، نیمه شعبان

1- امروز روز میلاد آقای ماست، آقای آب و نان ما. بهانه های ما برای خواستنش و برای ظهورش دم دستی است، برای رنگ برنجمان، آب خورشتمان، حاجتمان و ... است که او را می خوانیم و از خدا میخواهیم. اغلب هیچ کاری نمی کنیم، مثل بچه هایی که در مهد کودک منتظر والدینمان هستیم که دنبالمان بیایند و به خانه ببرندمان و ناهاری خوشمزه جلویمان بگزارند. نقش ما در این دنیا و در این زندگی چیست؟

2- چند سالی هست که شعری در خاطرم نمی ماند. در واقع تنها شعری که الان در ذهنم هست و تک تک ابیاتش را حفظ هستم، قصیده ای هست از دکتر ابوالقاسم رسا، که در دیوانی که سالها پیش از پدربزرگم امانت گرفته بودم، آمده بود. این شعر که در مورد میلاد امام زمان هست را در ادامه مطلب می توانید بخوانید.


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

646، تلخ و شیرین زندگی...

1- نزدیک ظهر روز پنج شنبه خانم و دخترشون پیاده کرد خونه پدرخانمش ... عصری قرار بوده خانواده خانمش برن مراسم ختم و اون میخواسته بره جایی. ساعت 5 به خانوادش زنگ میزنن که غرق شده، می برنش بیمارستان. میگن خانمش تو بیمارستان بالای سرش داشته میکشته خودشو، تمام النگوهاشو درآورده بود که نذر امام حسین کنه تا شوهرش برگرده ... اما گویا خداوند تقدیر دیگه ای براش درنظر گرفته بود.

2- شوهرش همسن من بود، حالا ده روزی هست که بیوه شده، با یک دختر یک ساله و با 22 سال سن. هنوز دور و برش شلوغه و شاید ندونه چه روزهای سختی رو در پیش داره ... دخترش انگار همون روز اول فهمید جریان چیه، موقع شیرخوردن اشکهاش آروم میریخت روی صورتش... مسلمان نشنود کافر مبیناد...

3- هفته پیش شاد و خندان از یک سفر کم نظیر برگشتم، خیلی زیاد بهم خوش گذشت. صبح رسیدم شهرمون و آژانس گرفتم تا چمدون سنگینم رو بیارم خونه... رسیدم سر خیابونمون، دیدم یک عکس خیلی بزرگ زده روی داربست که خیلی شبیه شوهرش بود، تا رسیدم خونه اول از همه پرسیدم شوهر ف. فوت کرده؟ چرا؟ چیزیش نبود که ...

4- دوست داشتم سفرنامه بنویسم، از اتفاقات جالب و مضحک سفرم بگم براتون، یکیشو فیروزه ای نوشته، اما دست و دلم به نوشتن نمیره... چقدر مرز بین شادی و غم باریکه... چقدر لحظه های باهم بودنمون کمه و ما حواسمون نیست... کاش قدر بدونیم...


۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مریم بانو

645، سلام :)

1- فکر کنم اولین باری هست که حدود دو هفته مطلب جدیدی ننوشتم. چند روزی رو سفر بودم، رفته بودم اصفهان. خیلی خیلی خوش گذشت. میزبان کم نظیری داشتم، خانواده بسیار خونگرم و مهربان. یک روزی هم رفتم پیش فیروزه ای عزیزم، که جای همتون خالی بود انصافا. اولین بارم بود که می رفتم اصفهان و بسیار بهم خوش گذشت. تازه کم نبود که موندگار هم بشم بس که دوستم می داشتن. :)


2- وقتم بیشتر صرف مطالعه و مدرسه و امتحانات بچه ها و ... شده این روزها. در کنار اینها در حال یادگیری مهارت جدیدی هستم. اولش فکر نمی کردم انقدر سخت باشه، ولی هرچه بیشتر پیش میرم می بینم که سختتر میشه و احتیاج به صبر و حوصله زیادی داره.


3- از ابتدای سال یک سررسید گرفتم و هر کتابی رو که به اتمام می رسونم، خلاصه ای از برداشتم از کتاب و حس و حالم و ... رو می نویسم. راستش این روزها کتاب خوندن حس خوبتری بهم میده تا وبلاگ نویسی. من اسمش رو می زارم "رشد". چیزهایی که تا مدتی حال ما رو خوب میکنن، بعد ازینکه بزرگتر میشیم و رشد می کنیم، دیگه به اندازه قبل برامون جذاب نیستن، یا چیزی برامون پیدا میشه که جذاب تر ازون قبلی هست برامون... این نیز بگذرد...

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مریم بانو

644، عید مبعث

در نهج البلاغه از زبان امیرالمومنین آمده که پیامبر، "طبیب دوار بطبه" بودن،

یعنی نمی نشستن تو مسجد تا منتظر بمونن مردم بیان سوال بپرسن،

بلکه خودشون دوره می افتادن تو کوی و برزن، مثل یک طبیب دوره گرد...


کاش ما داعیه داران این دین، کمی، فقط کمی به اخلاق محمدی آراسته باشیم...


+عید بر شما مبارک


۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مریم بانو

643، کتاب

1- از وقتی آمادگی بودم ( من مهدکودک نرفتم)، مادرم وقتی میومد مدرسه برام کتاب می خرید. تقریبا هر 10-15 روز یک بار میومد مدرسه و برای من کتاب جایزه می خرید و معلمم سرکلاس بهم کتاب جایزه می داد یا صدام می کرد و مامانم جایزه رو بهم می داد. بزارید یک اعترافی بکنم، تا قبل از 8 سالگیم، با خریدن هرکتاب جدید، کتاب قبلی رو پاره می کردم یا می سپردم دست بچه های کوچکتر خونه که پاره شون کنن! نمی دونم چرا! از یک سنی به بعد دیگه اینکارو نکردم. یکی از دلایل علاقه من به کتاب، همین رفتار مادرم بود. سالهای بعد، بارها پیش اومد که پول کرایه تاکسیم رو کتاب خریدم و مسیرهای طولانی رو پیاده برگشتم، حتی تو دوران دانشجوییم با دوستم، مسیر انقلاب تا ترمینال شرق رو پیاده برگشتیم، چون پول اندازه خرید یک بلیت اتوبوس نداشتیم، این دوستم الان داره تز دکتریشو تو اروپا می نویسه و خب من سالهاست دیگه کسیو ندارم که پایه نمایشگاه کتاب یا حتی انقلاب رفتن باشه...

2- یکی از آرزوهای بزرگ من تو زندگی که متاسفانه بهش نرسیدم، این بود که دوست داشتم کتابخونه پدربزرگم به من به ارث برسه. راستش این اتفاق نیفتادنی بود. جوری نبود که بشه چنین چیزی رو درخواست کرد. از طرفی پدربزرگ مرحوم من 50 تا نوه داشت که من 27 امی بودم، یعنی از لحاظ جمعیتی و ... هیچ ویژگی خاصی نداشتم که چنین موهبتی نصیبم بشه. بخش زیادی از کتابخونه کم نظیر پدربزرگ به عنوان یادگاری برداشته شده ( و من نمیدونم کتابی که خونده نمیشه مگه کوزه هست که یادگاری بشه؟!)، من هم چیزی برنداشتم، خوشم نمیومد ازین کار و بخش دیگری... فقط سال آخر عمرپدربزرگ، ایشون یک کتابی به من هدیه کردن که چاپ 1318 هست و کتابی قدیمی هست. عتیقه هم نیست، با قیمت 15000 تومن میتونید بخریدش همه جا. اما برای من بسیار عزیزه.

3- بی هیچ بزرگنمایی، یکی از بزرگترین موهبت های زندگیم، این هست که نوه همچین پدربزرگی بودم. من وقتی به دنیا اومدم پدربزرگم 70 ساله بود، ولی از وقتی یادمه هر زمان که پیشش بودم، برام حکایت گلستان و کشکول و ... نقل می کرد، پیرمرد حافظه عجیبی داشت، در کنار مادرم و کتاب هدیه دادن های مکررش به دختری که کتابهاشو پاره می کرد، یکی از مهمترین علت های کتابخون شدن من، پدربزرگم بود... هنوز بهترین خاطرات روزهای جمعه ام، مخصوصا این روزها که جمعه ها بی رنگ و بی خاصیت شده، روزهایی هست که پیشش بودم و از کتابی حرف می زدیم، از حکایتی برام میگفت، و ... و انقدر شیرین که منو تو 15-16 سالگی به سمت مطالعه هرچند سطحی کتابی مثل الغدیر، ترغیب کرد. منو به سعدی و مولوی علاقمند کرد و ...

4- دوران دبیرستان، با مادرم و یکی از اقوام و دخترش میرفتیم نمایشگاه کتاب تهران، یک سفر دو روزه، برای من تو اون سن خارق العاده بود این اتفاق... کلی کتاب می خریدیم و خوشحال بر میگشتیم و کتابهامون رو میخوندیم. کتابفروشی تو شهرمون نیست که من نرفته باشم. هنوز ویترین کتابفروشی های انقلاب بیشتر از مرکز خریدهای بزرگ جذبم میکنه، مادر هنوز هم بیشتر از من کتاب می خونه، و من به نسلی فکر میکنم که حتی با کتاب درسی مدرسه ش هم دوست نیست...

5- تقریبا برای همه بچه های فامیل یک دور کتاب هدیه خریدم، برای مصطفی اینا بیشتر، بقیه رو کمتر می بینم، اما نتیجه ش در مورد مصطفی و محمد خیلی خوب بوده، این بچه ها تو این سن کتابهای قصه خوب می خونن. عید براشون دوتا کتاب هوشنگ مرادی کرمانی خریدیم و تا اتمام تعطیلات هردوتاشو خوندن. تصور من با این سواد ناقصم اینه که سن کتابخون کردن آدم ها از همون بچگیه... از هدیه هایی که براشون می خریم، کنار چند تا لوازم التحریر براشون کتاب بخریم، خودمون کتاب بخونیم، برای کتاب خریدن و کتاب خوندن وقت و هزینه صرف کنیم.

6- سال گذشته یکی از عزیزان من فوت کرد، بارها ازشون نوشتم و نوشته هاشون رو اینجا گزاشتم. کتابخونه شون برای ما به ارث مونده. اون موقع ها که زنده بودن، خیلی درست درک نمی کردم  اینهمه آرامش، اینهمه مهربانی و وسعت قلب و محبت و ... از کجا اومده، این روزها اما فکر می کنم علتش رو می فهمم، علتش رو تو کتابخونه بزرگشون و تو سررسیدهاشون پیدا کردم... ولی ای کاش، ای کاش به این زودی نمی رفت... جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیزی پر نمیشه... نه جای خالی پدربزرگ و نه جای خالی ایشون...


۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مریم بانو