642، استاد ریاضی...

من تو یک دانشگاه فنی لیسانس گرفتم، تعداد پسرها طبق آمار حدود 4 برابر دخترها بود.

خیلی از دانشکده ها استاد خانم نداشتن، یکی دو تا شاید، اونهم تو بعضی دانشکده ها،

یکی ازین اساتید، استاد ریاضی 2 من بود، خانم دکتر یک زن کم نظیر بود.

آمیزه ای از آرامش و ایمان و سواد و تعهد... یک استاد بسیار قابل برای درس ریاضی،

برای من اما خانم دکتر، یک چیزی فراتر ازین ها بود...

منش خانم دکتر، پاسخ به سوالات ذهنی من بود،

که چطور میشه کلاس رو اداره کرد، به شیوه ی یک خانم...

چطور میشه هم محبت داشت و هم جذبه،

چطور میشه در عین سختگیری دانشجو ها رو به درس علاقمند کرد،

و...

سه ترم بعد، وقتی ترم 5 بودم، اولین تجربه رسمی کلاسداریم بود،

تو دانشکده خودمون، برای دانشجوهای مهندسی برق،

بیشتر از 80 درصد کلاس پسر بودن و همه شون از من بزرگتر،

همینقدر می تونم بگم که از منش خانم دکتر خیلی استفاده کردم...

گرچه هنوز هم خیلی خیلی راه دارم تا معلم خوبی باشم...

خدا روحشون رو قرین رحمت کنه...

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مریم بانو

641، سر من درد می کند به جنون...

از اواسط این هفته، زندگی مثل هبوط بود... خیلی سخت...

سرم پر از حرف هست، حرفهایی که نمیشه حتی به زبون آورد، 

زندگی همچنان جریان داره، با همه سختی ها و ... من هنوز زنده ام!

خدا رو شکر...

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مریم بانو

640، آتش بس

مدتی هست که به یکی از صفات خودم پی بردم و باهاش در چالش هستم

راستش نمی دونم خوبه یا نه، ولی یکی از درگیری های ذهنی این روزهامه

من آدم تسلیم شدن و آتش بس دادن نیستم، فکر میکنم آدم برای هر خواسته ای باید سالها بجنگه

"نه" بشنوه و بره و دوباره فردا برگرده بشینه همون جای قبلی و از نو حرفش رو بزنه

بره با یکی دو نفر صحبت کنه و راه و چاه رو بپرسه و دوباره برگرده و باز از نو شروع کنه

بره چند تا کتاب بخونه و دوباره از نو شروع کنه، بره و هی از نو شروع کنه، هی بیفته و ...

دارم فکر می کنم این صفت از کی در من به وجود اومد...

راستش براش فقط یک جواب دارم... سالهای مدرسه،

مدرسه ای که به ما یاد داد هیچوقت برای خواسته هامون تسلیم نشیم،

این شاید خوب باشه ها... اما گاهی، فقط گاهی به این فکر میکنم که

شاید چیزی که به دست آوردم به سختی و دردسرش نمی ارزید...

اما فکر می کنید این اخلاقم عوض میشه؟ حاشا و کلا!


+ من خوب خوبم دوستان نازنینم، یک هفته خوب رو شروع کردم و تا الان هم همه چیز خوب بوده. :)


++ بعدا نوشت:

درویش سریال شب دهم وقتی حیدر خوش‌مرام جلوی امام‌زاده‌ای تحصّن(!) کرده بود، به‌ش گفت «تو اگر آرزوی چیزی رو داری جوون، مطمئن باش به اون چیز خواهی رسید. در این راه تمام موجودات غیب و شهود تو را یاوری خواهند کرد. تنها نکته‌ای که می‌ماند این است که آن چیزی که تو به دنبالشی آیا قدر و قیمت ابدی داره یا خیر. یا حق».

(منبع: دردهای خاکستری)

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

639، حسب حال...

فردا روز معلم هست و روز پدر، برای من تلاقی این دو روز با هم، بعضی افراد رو در ذهنم میاره،

یکی از اونها استاد پایان نامه ارشدم هست که تو این پست ازشون نوشتم.

دیگری عزیزی که آذرماه گذشته از بین ما رفتن و سالهای سال معلم ادبیات بودن.

مدتی هست که به منزلشون میرم و دست نوشته هاشون رو می خونم.

یکی از جالب ترین نوشته هاشون، خاطره ای هست که از نحوه مدرسه رفتنشون نوشتن.

ایشون اولین کسی بودن تو روستای پدری من که به مدارس جدیده رفتن،

شنیدن این خاطره از زبان خودشون خیلی جالبه...

هر زمان که احساس می کنم کم آوردم، با خوندن این متن انرژی دوباره می گیرم،

به نوعی حس میکنم مرهون همه این سختی هایی هستم که آبا و اجدادم کشیدن ...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

638، هفت سال...

هفت سال است که منتظرم
منتظرم چنین شبی دوباره تکرار شود
منتظرم که دوباره مرا بفرستید
منتظرم که در خانه تان باشم
و خداحافظی کنم با شما، با عشق...
منتظرم که مرا به مهمانی عشق بفرستید
منتظرم که ...
سالهاست که منتظرم...
هفت سال یک عمر است...
هفت سال چشم انتظاری...
انتظار...
انتظار...
انتظار...

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو