533، تمام شدن

همه ی آدمها از جایی شروع به تمام شدن میکنن،

من هم دارم تمام میشم.

من از ناخونهام دارم تمام می شم!

از بعد از مسافرت امسال تابستون،

ناخونام بی ریخت شدن و هی میشکنن و هی دارن تمام میشن.

اصلا رشد نمی کنن. نرم نرم شدن.

خلاصه که فرآیند اتمام ما هم به طور رسمی و عینی آغاز شده.

بچه های خوبی باشین. به وصایای من هم عمل کنید.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

532، جمعه نوشت

1- جا داره صبح جمعه ای از دوست عزیزی که با سرچ عبارت "جهازچشم کورکن عروس" به اینجا تشریف آوردن، تشکر کنم. چند تایی عبارت بی تربیتی هم سرچ کرده بودن که چون +30 هست نمیگم بهتون. فقط موندم گوگل چرا فرستادتشون اینجا؟! 0__O


2- فکر کنم یک بخشی تو مغز من از کار افتاده، اونم بخشی هست که بابت دختربودن تو ایران باید احساس بدبختی مضاعف بکنه! توجه کنید، منم به اندازه کافی احساسات بد رو توی زندگیم تجربه کردم و ازین به بعد هم تجربه خواهم کرد. اما این احساس که آدم باید تلاش کنه برای اینکه "مرد" باشه و خب طبعا هیچ مردی عاشق مرد دیگه ای نمیشه، مگر اینکه، استغفرالله ... و بعد نالیدن از تنهایی و ... رو هیچ جوره درک نمی کنم. به همه خانم ها و البته آقایون شدیدا پیشنهاد می کنم کتاب " زن بودن" نوشته خانم "تونی گرنت" یک روانکاو یونگی آمریکایی رو بخونن. من خودم کتابش رو بعد از دو سال جستجو پیدا کردم و خریدم و هیچ جوره به کسی امانت نمیدم! خودتون برید بخرید  و بخونید و لذت ببرید! والا... :)


3- دیشب موقع مسواک زدن یک چیز جالبی یادم اومد که بنویسم. منتها الان یادم نمیادش. اینهم عکسی پاییزی از دانشکده ما.




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مریم بانو

531، حریم شخصی

1- یک مطلبی رو مدتی هست دوست دارم اینجا بنویسم. چند روز پیش بهانه ای دست داد برای نوشتنش. چند شب پیش تو پیج یکی از فلوشوندگان(؟!) اینستاگرام یک عکسی بود و ازون مهمتر مطلبی زیرش نوشته بود که نقد غیر منصفانه ای بود به چیزی و من اصلا حرفش رو قبول نداشتم. به نامبرده گفتم حالت کلی نداره و باز ایشون سر حرف خودشون بودند و با کلمات بازی می کردن... یک دفعه یادم اومد که خب پیج خودش هست و من میتونم نخونمش! به همین راحتی!

2- خانم نویسنده ای هم سن و سالم هست که وبلاگ می نویسه و از زن بودن به انحاء مختلف می ناله و ... کلا درک نمیکنم مشکلش چیه. یا من زیادی بسته و دگم بار اومدم یا ایشون... نمی دونم. حتی یک بار فکر کردم جوابی برای یکی از پست هاش بنویسم، اما بعد به این نتیجه رسیدم که من میتونم نخونم وبلاگش رو ( با اینکه قلم خیلی خوبی داره). وبلاگ یک فضای شخصی هست و من اگر موافقش نیستم میتونم نخونمش! به همین راحتی!

3- برای همه بلاگرها کم و بیش پیش میاد و برای من هم پیش اومده، اینکه کسی بیاد و به راحتی هرچی از دهنش در میاد بهتون بگه و بره. ( سوای این مطلب که اون آدم احتمالا مشکلی روحی روانی داره که فکر میکنه فحش دادن مشکلی رو حل میکنه و صدالبته قصدی جز ناراحت کردن شما نداره.)، سوالی که همیشه برای من پیش میاد اینه که خب اگر ما با وبلاگی مشکل داریم و از نویسنده یا ریختش یا روابطش خوشمون نمیاد، می تونیم نخونیمش! به همین راحتی!

4- تو فضای مجازی مخاطب داشتن مطلب مهمی هست. وقتی با کسی مشکل دارید، عقایدش رو نمی پسندید، با نوشته هاش مشکل دارید، بهترین راه اینه که اون رو از داشتن مخاطبی مثل خودتون محروم کنید! تمام.

:)


+ بعدا نوشت. این مطلب جالبه: فریبایی یا فریبندگی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

530، پایان نامه خرگوشی!

1- دیشب دوست نازنینی زنگ زدن و کلی حرف زدیم باهم. از دیشب حال خوبی دارم. احساس خوبی دارم. با اینکه روز سختی بود. از 6 صبح تا 8 شب بیرون بودم. اول دانشکده و بعد هم کلاس و دانش آموز درس نخون و .... اما کلا حالم خوبه. خدا رو شکر.


2- امروز دفاع یکی از بچه ها بود. داورش با اینکه از دوستان استاد راهنماش بود، انقدر سوال پرسید تا بنده خدا به بی سوادیش اقرار کنه و بگه بلد نیستم و نمی دونم از کجا آوردیم این شبکه رو و این روش عددی رو چرا انتخاب کردیم و .... 35 دقیقه سوال پرسید ازش. اون ایمیل یادتونه خرگوش پایان نامه انجام میداد و ... راهنماش شیر بود و آخرشم میگفت موضوع مهم نیست و مهم استاد راهنماست؟! خب من امروز کشف کردم که این ایمیل خنده دار تا حد زیادی درسته... راهنمای بنده یکی از غولهای شبیه سازی عددی دنیاست... دو تا داور خیلی خفن داشتم که خیلی هم سوال پرسیدن اتفاقا. اما بسیار مودبانه و محترمانه و با کلی عذرخواهی که ما حسب وظیفه سوال می پرسیم و آخرش هم بهم 20 دادن. خواستم بگم گرچه پوستم کنده شد در کار پایان نامه با استاد راهنمام، اما همه سختی ها به روز دفاعم می ارزید.


3- پست دیروزی رو امشب داشتم میخوندم، یاد یک خاطره ای افتادم. کل 3 سالی که با استاد راهنمام کار می کردم، به خاطر ندارم استادم حتی صداش بالا رفته باشه، اما ما دانشجوهای ارشد و دکتریش به شدت ازشون حساب می بردیم. اگر می گفت عید نوروز بیاین دانشگاه، ما می رفتیم، اگر می گفت جمعه بیاین، می رفتیم، خلاصه که جز "چشم" چیزی نمیگفتیم. یادمه موقع اجلاس سران عدم تعهد، کل تهران تعطیل بود، بعد ما همه تو آفیس استادمون بودیم و مشغول به کار. ( مثلا من شخصا خوابگاه هم نداشتم و آواره بودم اون روزها)، بعد یکی از جوجه کارشناسی ها که با استاد کارآموزی داشت، برگشت با ناز گفت: دکترررر، شما خیلی سخت میگیرین ( نامبرده پسر بودن ها! کل آفیس دکتر فقط من دختر بودم.)، ما همه با چشمانی گرد شده نگاه می کردیم به این صحنه. هیچ کدوم از مخیله مون نمی گذشت همچین چیزی به زبون بیاریم... والا...


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

529، نسل بعدی

 امسال فرصتی پیش اومد تا با بچه های نسل جدیدتر، متولدین اواخر دهه 70 و اوایل 80، کلاس هایی برگزار کنم. قبل از شروع سال تحصیلی هم اولین سال تو مسافرت جهادی بود که من با نوجوان ها کار می کردم. به نظرم یک فاجعه عظیم داره اتفاق میفته...



۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو