528، مکالمه (3)

اول:

مصطفی: میگم به این دختره نیا درس نده!

من: چرا؟

مصطفی: من دوست ندارم تو بهش درس بدی! :|

من: چرا خب مصطفی؟

مصطفی: خب پس بهش غلط درس بده از من جلو نیفته!

من: ...


دوم:

دوست: چرا زندگی با ما اینجوری تا کرد؟ ما خیلی متوقع بودیم؟

من: نه عزیزم. نمی دونم چه حکمتیه والا...

دوست: من خسته ام. بریدم از زندگی مریم...

من: درکت میکنم. اما خب زندگی همینه دختر خوب.

دوست: امروز صبح که از خوابگاه داشتم می رفتم دانشگاه،

گفتم خدایا خودت یه نشونه ای چیزی از رحمتت بفرست برام،

وگرنه من دق میکنم. تو که زنگ زدی خیلی ذوق کردم.

من: یعنی الان ما تو سرما نشستیم داریم بستنی میخوریم نشونه هست؟! :))

دوست: برای من که هست. خیلی خوب بود تو این یکنواختی زندگی.

من: ...


+ مکالمات (1) و (2) را نیز بخوانید. جالب هستند.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

527، آخر پاییز

این پاییز زیبا و دل انگیز را نیز تنهایی سپری کردیم...

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مریم بانو

526، جرات شروع

1- ما دیدیم به درس و زندگیمون آنچنان که باید و شاید نمی رسیم. این شد که هدف بزرگتری تعریف کردیم، بلکه به این کارهامون برسیم. در رشته ای برای دکتری ثبت نام کردیم که از 5 سال پیش کلا گذاشتیمش کنار. خدایا در همه امور به ما همینطور اعتماد به نفس بده! :)


2- از اینکه اونجور که تا الان زندگی نکردین، ناراحت نباشین. برنامه های اجباری زندگی تون رو کم کنید و کمی به خودتون برسید و شاد باشید. سخت نگیرید. جرات داشته باشین برای اینکه خودتون برنامه ریزی کنید، کارهای جدید رو امتحان کنید، کتاب بخونید، زبان جدید یاد بگیرید. جاهای جدید برید، سفر برید و هرکاری که فکر میکنید میخواید انجام بدین، اما ممکنه نشه، ممکنه نزارن! این حرفارو بیخیال بشین.


3- جرات داشته باش، حتی اگر نمیدانی که تا پایان روز چه پیش خواهد آمد. جرات داشته باش که لبخند بزنی، حتی وقتی تاریکی هیچ امیدی برای پدید آمدن نور بیشتر ایجاد نمیکند؛ جرات داشته باش که خود نخستین نور باشی. وقتی که بی عدالتی می بینی، جرات داشته باش که نخستین کسی باشی که آن را محکوم میکنی؛ که آخرین محکوم کننده بی عدالتی، تفاوتی با عامل ظلم ندارد. جرات داشته باش که وقتی احساس میکنی بزرگ شده ای، کمک کنی که دیگران هم بزرگتر شوند. و جرات داشته باش که وقتی در عشق و دوستی می بازی، دوباره برای یافتن عشق و دوستی، تلاش و زندگی کنی. ( خبرنامه هفتگی گروه متمم)


4- به اینجا میگن محل تحصیل و تحقیقات! والا...

perimeter institute

ontatrio- canada

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

525، یک عزادار واقعی!

1- عرض به حضور انور همه دوستان، ما امروز سه جا مراسم اربعین دعوت بودیم. یکیش 7.5 صبح بود که ما خوابمون میومد و نرفتیم. اون دو تا 9 صبح بود. من 9 از خواب پاشدم و رفتم به یکی ازین مراسم ها. عروس خانواده منو دعوت کرده بود. رفتیم و مراسم خیلی خوبی بود. از تعزیه اولش که خانم ها اجرا کردن تا آخر مراسم. بعد ما فهمیدیم که با بانی محترم که البته فوت شدن، فامیل هستیم و یکی از اقوام نزدیک رو که از اقوام نزدیک بانی بود، آنجا دیدم و خلاصه فامیل در اومدیم. این از لذت های زندگی در یک شهر کوچیکه و البته از عوارض شرکت نکردن در مراسم های عروسی فامیل!

2- بعد مدعو محترم ( کسی که منو به این مراسم دعوت کرده بودن)، یک ظرف بزرگ غذا دادن که بیارم برای مادرم و بعد خودم دم در غذا بردارم. بعد فامیل محترم مان هم آمدن و یک غذای دیگه به ما دادن برای مادرمون. (هرچی گفتم نمیخواد قبول نکرد.)، خلاصه من مثل یک عزادار واقعی! با سه تا غذا اومدم خونه که البته یکیش برای خودم بود و دوتای دیگه رو امانت دار بودم. غذای خیلی خوشمزه ای بود و پرملات! جای دوستان خالی.

3- تو خیابون یک لحظه چادرم باز شد، فکر کنید سه تا ظرف غذا دستم بود! یک خانومی اومد ازم پرسید که خانم ببخشید کجا تبرک میدن؟! من بهش آدرس دادم، بعد که رفت، یادم اومد که ای کاش یکی از غذاها رو میدادم بهش. حیف شد دیر یادم اومد و هنوز تو دلم مونده. خلاصه که بسی خجالت کشیدم.

4- مادر گرامی مراسم 7.5 صبح رو که در منزل همسایه مان بود رفته بودن، اونجا هم آش گوشت تبرک می دادن، که خانم همسایه به جز یک دونه ظرف مرسوم، یکی هم برای ما بچه ها دادن مامان بیارن. خلاصه که ما امروز کم نبود به رکورد عکس زیر دست پیدا کنیم.





۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

524، آینده


+نظر شما چیست؟


++ منبع: صفحه اینستاگرام گروه متمم

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو