1- اگر از زن بودن خودتون خسته شدین و احساس بدبختی مضاعف میکنید، پیشنهاد می کنم فیلم "چهارماه و سه هفته و دو روز" رو ببینید، که احساس بدبختی مضاعف تری بکنید و بعد خوشحال باشین که هنوز کلی جا داره تا بدبختی کامل، و توقعاتتون رو از زندگی تعدیل کنید.
2- اگر حس میکنید دنیاتون سیاه و سفیده و رنگی به زندگی تون نیست، به یاد بیارین بچه هایی هستن که تا حالا مدادرنگی ندیدن. بچه هایی که فقط مداد سیاه دیدن که با مدادتراش نه، که با چاقو می تراشن براشون... با خودتون فکر کنید دنیای این بچه ها چه رنگیه؟
3- شکست عشقی خوردین؟ به دخترخانم محجبه ای فکر کنید که همسن و سال ماست و تو سرمای زمستون تو میدون انقلاب رو سکوی کفش ملی می شینه و جوراب میفروشه... یک بار ازش جوراب خریدم. با کلی خجالت ازم پول گرفت... خیلی خجالت کشیدم...
4- اگر... به آوارگان سوری فکر کنید، به دخترهایی که همسن و سال ما بودن و همه امید و آرزوهاشون به باد رفته... به پسرهایی که جونشون رو برای این سرزمین از دست دادن... به مادرهای چشم به راه ... به ...
می بینید غصه های ما چقدر کوچیکه؟
1- به همین سرعت چهل روز گذشت... امروز چهلم بود. بعد از این مدت، اگر آدم بدی باشیم و بقیه رو اذیت کرده باشیم یا خونشون رو توی شیشه کرده باشیم، به تجربه من حتی نمیگن "خدا بیامرزدش"، ته دلشون همه خوشحالن که ما مردیم و از دستمون راحت شدن. اما این فامیل ما " چراغ روشن ایل و قبیله ی ما" بعد از پدربزرگم بود، هنوز صداش از آخرین بار که رفته بودیم خونشون، تو گوشم هست... :(
2- جدیدا کم حرف شدم، خیلی کم حرف تر از قبل. فکر کنم دارم مصداق مصاحبه رییس اینستاگرام میشم که می گفت محتوا در دنیا داره از متن به سمت تصویر حرکت میکنه. مدتهاست که حتی آواز هم نخوندم. صدامم گرفته همش. حرفم نمیاد اما. حوصله بحث کردن ندارم. دارم عادت میکنم که بشنوم و رد بشم و بعد هم فراموش کنم. نمی دونم نشونه خوبیه یا نه، اما کلا اهمیت بعضی چیزها برام کم شده.
3- تو تاریخ نوشته شده که دیشب شب ازدواج ملکه حجاز با رحمه للعالمین بوده است، با جوانی یتیم و بی پول اما درستکار و امین و صادق که پانزده سال بعد در 40 سالگی به پیامبری مبعوث شده. قبلتر در مورد عشق حضرت خدیجه به محمد امین (صلوات الله علیه)، که سعدی اون رو به زیبایی سروده مطلبی نوشته بودم، می تونید اون مطلب رو از اینجا بخونید. :)
یک نونوایی نزدیک منزل ما هست که دو نوع نون می پزه، هم سنگک و هم بربری. قبلتر ها، گاه گداری که مادر و پدر مسافرت بودن یا شرایط خاصی پیش میومد؛ من می رفتم ازین نونوایی نون میخریدم. شاطر بربری یک شاگردی داشت که همیشه خدا سرتا پاش از آرد سفید بود. چند باری که می رفتم یک خانومی میومد نون میخرید که انگاری نامزد این شاگرد آردی بود. پسره تا این دخترو می دید کلی ذوق می کرد و همیشه ازش میپرسید چند تا نون میخوای؟ و مثلا وقتی میگفت 4 تا، به صندوق دار میگفت بهش 5 تا نون بده و ازش پول هم نگیر. دختره لبخند می زد و قند تو دلش آب می شد، پسره هم از دیدن لبخند دختره کیفور میشد... دنیایی بود دیدن این عشق بامزه. :)