۵۴ مطلب با موضوع «دوست داشتنی ها» ثبت شده است

356، پروپوزال نذری!

موقع تصویب پروپوزالم، خیلی استرس داشتم. ما یک مدیر گروه خیلی جالب داریم، معروف بود که اگر کسی باهاش پروژه برنداره ( و اون زمان کسی توی گروه ما جز خودش نبود !!!)، طرف رو بیچاره میکنه موقع تصویب پروپوزال، طوری که آخر سر پشیمون بشه و بره با خودش کار کنه، کما اینکه با یکی از هم کلاسیهامون هم آخر سر همین کارو کرد و طرف مجبور شد با خفت و خواری بره باهاش پایان نامه برداره که فقط درسش تمام بشه. بگذریم... من اما کوتاه بیا نبودم! حرف زیاده، خلاصش این بود که استاد بی سوادی بود...

استاد من از یک دانشگاه دیگه بود، کسی توی گروه ندیده بودش، صرفا به خاطر خفن بودنش ( و به این دلیل که خب وقتی چنین کسی دانشجوی ما رو قبول کرده، چرا ما نذاریم باهاش کار کنه؟! )، قبول کردن و انصافا استادم خیلی بهتر ازونی بود که تصورش رو میکردم، هرچند بسیار سخت گیر بود! من هم بنا بود بدون این استاد گرام و به تنهایی پروپوزال رو دفاع کنم ( البته مشاور داخلی بودن، منتها عملا نبودن و حضورشون کار رو خرابتر میکرد!)، ما هم در کنار همه ی تلاشها و چند بار اصلاح و کلی مطالعه و ... از استرس داشتیم می مردیم! نذر کردیم که اگر به خوبی تصویب شد، بریم پابوس امام رضا. روز 4 مهر دفاع کردیم و در کمال ناباوری پروپوزال بدون کوچیکترین غلط ( فقط چند تا نقطه ویرگول رو گفتن جابه جا کنم.)، تصویب شد. من و دوست پیاده رویم که همسایمونه، قرار شد بریم مشهد، زنگ زدم به دوستی مشهدی که برامون جا بگیره نزدیک حرم، که رفت و آمد برای دو تا خانوم سخت نباشه و ... چند روز بعد زنگ زد که براتون جا گرفتم؛ خونه ی مامانم! گفتیم نه، مزاحم نمیشیم، خلاصه راضی شدیم بریم پیششون.

حاج خانومی 86-87 ساله بودن، و تنها زندگی می کردن. چند روزی که توی خونشون بودم برام کلا درس زندگی بود. دوستم قبلا گفته بود که مادرم هر سه روز قرآن ختم میکنه، تا ندیده بودم باورم نمی شد، وقتی دیدمشون که از صبح تا شب و از شب تا صبح یک ریز مشغول دعا و قرآن و نماز و عبادت و ... هستن، تازه فهمیدم ما کجا هستیم! جالب بود که ما دو تا غریبه بودیم براش، انقدر باهامون راحت رفتار میکرد که انگار صدساله ما رو میشناسه، اصلا بابت خونه و زندگی و ... کوچکترین دلبستگی نداشت. تلفنی حرف زدنش با بچه هاش اصلا جوری نبود که به اون ها حس قربانی بده که هی تند تند بیان بهش سربزنن، خلاصه که سفر بی نظیری بود. حاج خانوم نازنین ما پارسال فوت کردن، شب شهادت جضرت زهرا. گاهی خیلی دلتنگ میشم براشون، هنوز با دوستم یادشون می کنیم. تا الان ندیده بودم کسی به زائر امام رضا اینجوری بها بده که ایشون برای ما ارج و قرب قائل بود. خدا رحمتش کنه...


+ روز اومدنمون اول که میگفت نرین! بمونین بازم. بعدشم گفت خب کلیدو ببر با خودت که دوباره زود بیای مشهد. به من میگفت: مریم نمیخواد عروس بری! بیا پیش خودم باش. حیف که من پسر ندارم، وگرنه نگهت میداشتم همینجا. خیلی نازنین بود. یادش بخیر...

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

338، کوه نوشت (2)

لازم به ذکره که من هنوز ورزش استقامتی برای کوهنوردی رو شروع نکردم.
اما عکسهاش رو که میتونم بزارم برای دوستان عزیزم. :)

+ به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. حجم عکسها مثل دفعه ی پیش کم شده.
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

335، کوه نوشت

تابستونه و فصل بازی و خنده، بچه ها توی کوچه غرق شادی مثل چند تا پرنده... (یادتونه این شعرو؟! :) )
به جهت پرکردن اوقات فراغت تابستانی تصمیم گرفتیم به کوهنوردی بپردازیم. البته فعلا فقط تصمیم گرفتیم!
پس رفتیم از یکی از خانوم های همسایه که مربی کوهنوردی می باشند، برنامه ی گروهشون رو گرفتیم.
و قول دادیم که حسابی ورزش کنیم ( بیشتر از قبل) تا آماده باشیم که دو ماه دیگه باهاشون همراه بشیم.
یاد 10-12 سال پیش افتادیم که با دوستان دبیرستان میرفتیم کوهنوردی، خانوم همسایه ما رو می برد.
بسی لذت بردیم از دیدن عکس های آن سالها. گفتم شما رو هم به دیدنشون مهمان کنم.

+ حجم عکسها رو کم کردم تا لود شدن صفحه به زمان زیادی نیاز نداشته باشه.
برای تماشای عکس ها در اندازه ی واقعی روشون کلیک کنید. :)


۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

325، مسافرت ...

امروز وقتی بهم پیامک اومد و گفتن که سه روز کلاس آموزشی دارن هم خوشحال شدم و هم کمی متعجب.

وقتی زنگ زدم و با مسوول اردو صحبت کردم، وقتی نحوه برخورد و حرف زدن و سوال پرسیدنش رو دیدم خوشحال تر شدم.

یادم به زمانی افتاد که با اعتماد به نفس بدون اینکه کسی از بچه ها رو بشناسم،

ساک بستم و رفتم تهران وبعدش مشهد و بعد هم خراسان جنوبی.

من قرار نبود کار خاصی انجام بدم. به عبارتی کاری برام تعریف نشده بود. اما کم کم طوری شد که طرف مشورت همه بودم.

با همه حرف میزدم و .... بچه های مدرسه نمیرفتن خونه که بمونن و با من حرف بزنن.

من حموم بودم،خواب بودم، سرنماز بودم، سرکلاس بودم، هر جایی که بودم،

اینا توی حیاط منتظر بودن برام. و روز آخر چقدر گریه کردن برای رفتن من. :(

دوستانم بعدها میگفتم مهمترین کارشون کشف من بوده!!! ( اغراق میکردن البته.)


حرف و خاطره خیلی زیاده و من هم نمیخوام خاطره نقل کنم براتون.

فقط خیلی خوشحالم که بالاخره ما تونستیم به دوستانمون این رو منتقل کنیم که این کار، جای آزمون و خطا نیست،

آموزش لازم داره، فکر و تجربه و تحقیق لازم داره.

به جرات میتونم بگم توی گروه های دانشجویی ما موفق ترین گروه در ارتباط با طلبه ها بودیم.

یادمه زمانی هر هفته بچه ها میرفتن قم برای تحقیق و پژوهش،

یادمه که پیش روانکاو کودک رفتن و حتی ازش پرسیدن که مارو چی صدا کنن بچه ها بهتره؟

یادمه چقدر سر یک سری چیزها بحث میکردیم و .... خیلی خوشحالم که بالاخره جواب داده.

هنوز خیلی کاستی ها هست. هنوز خیلی جای کار داره. اما باز هم خدا رو شکر.


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

316، مرا خود با تو سری در میان هست...

یکی از علایق من خوندن غزلیات سعدی هست. به نظرم از غزلیات حافظ هم بهتره حتی.

امشب این یکی رو برای دوستان انتخاب کردم تا بخونید و از شنیدنش  لذت ببرید.


مرا خود با تو سری در میان هست   و گر نه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان      وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت     رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی دل نشانی  و گر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست نایدشرح حسنت    ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت         که می‌گوید چنین سرو روان هست

توان گفتن به مه مانی ولی ماه    نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن           اگر بالین نباشد آستان هست

برو سعدی که کوی وصل جانان  نه بازاریست کان جا قدر جان هست

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو