۵۴ مطلب با موضوع «دوست داشتنی ها» ثبت شده است

310، برادرانه

مرحوم پدربزرگ علاقه ی عجیبی به امام حسین و کربلا داشت.

یکی از جالبترین چیزهایی که ممکنه کسی شنیده باشه رو ؛

از شب عاشورایی برامون تعریف کرد که حدود 50 سال پیش توی کربلا گذرونده بود.

بعد از سالها که راه کربلا باز شد، (همون زمان صدام)، جز اولین کسانی بود که رفت زیارت.

یک دفترچه ای رو درست کرده بود حدودا 60-70 برگی که مدیحه و مرثیه کربلا بود.

از کتابهای مختلف جمع کرده بود و توی سفر طولانیشون باهاش بود و با خودش زمزمه میکرد.

( و بعد از کربلا هم گاه گاهی با صدای آروم میخوند و بغض می کرد.

مخصوصا بعد از فوت برادر کوچکترش، مراثی حضرت عباس از زبان امام حسین رو میخوند...)

گویا همه ی کاروانشون حیرت زده بودن از منش و اخلاق و اطلاعاتشون...

این شعر رو در مدح حضرت عباس، توی همون دفترچه من پیدا کردم،



البته این خط خرچنگ قورباغه ی منو ببخشید به بزرگواری خودتون. :)

بارم عیدتون مبارک باشه.


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

308، برای حاج آقا

این پست رو میخواستم به مناسبت یک سالگی وبلاگم بنویسم، یعنی 23 مرداد. ( منظور از وبلاگ همون وبلاگم در بلاگفاست که با جمعی از دوستان آمدیم به اینجا.) منتها 23 مرداد احتمالا مسافرت هستم، میرم خراسان شمالی و نیستم که بنویسم. 23 مرداد روزی بود که من بلاگم رو ساختم، بر خلاف ظاهر آرومی که از من اینجا سراغ دارین، من یک آدم متفاوت از تصورات اکثر شما ها هستم. بگذریم. برسیم به داستانمون. من وبلاگم رو درست کردم با کمترین نشانی از خودم، یعنی اسمم. میخواستم فقط خودم بخونمش. یکی دوبار آپ کردم و بعد شدیدا درگیر کار پروژمو و سرو کله زدن با آدم های مختلف بودم، تا مهر... مهر ماه بود که فهمیدم باید پروژم رو از نو، از یه جایی نزدیکی های صفر انجام بدم، شدیدا داغون از لحاظ روحی...

احتیاج به زمان داشتم، به چیزی که من رو از فضای درس و پروژه و ... دور کنه.من بلاگر نیستم، اما بلاگ خوان حرفه ای بودم و هستم. بعضی بلاگ ها رو بیشتر از 5 ساله که دنبال میکنم. همون مهر ماه یک شب، توی صفحه ی وبلاگ های به روز شده ی بلاگفا، اسم وبلاگ حاج آقا رو دیدم. من عادت نداشتم خیلی نظر بزارم برای بلاگرها، اما یادمه که برای ایشون نظر گذاشتم و خب بعدش نظر بعدی و بعدی و حتما الان همه میدونید من چقدر پر حرفم! :) و شد آنچه شد! ما رو مجبور کردن که آدرس بزاریم، و این خیلی اتفاق خجسته ای بود، چون برای من دوستان خیلی خوبی به همراه داشت. دوستانی که مشابه جمعشون رو جای دیگه ای نمیشد پیدا کرد. امشب شب سوم شعبان هست،شب میلاد امام حسین (علیه السلام). میخوام به مناسبت این شب ازتون ویژه تشکر کنم حاج آقا.

بابت همه ی خوبیها و محبت هاتون، بابت برکت حضورتون که باعث جمع شدن ما توی وبلاگتون و بعد ازون شکل گرفتن دوستیهای خیلی خوب بین خواننده هاتون شد. بابت اینکه ما رو به نوشتن ترغیب کردین و این خیلی خوب بود، چون خیلی از تفکرات ما رو عوض کرد. بابت همه ی اوقاتی که به من و همه ی بچه های در شرف دفاع، انگیزه و امید میدادین، بابت همه ی دعاهاتون، بابت سعه ی صدری که در مورد اظهارنظرهای بعضا بیجا و بی مورد من داشتین، و بابت خیلی چیزهای دیگه که الان یادم نیست، ازتون تشکر کنم. دیدن آدم هایی مثل شما، من رو خیلی امیدوار میکنه و اگر کمی منصف باشیم تاثیرات خوبی که شما روی ما داشتین رو، به هیچوجه نباید انکار کنیم. بدون شما فضای وبلاگ نویسی حتما چیزی کم داشت و قطعا نمیتونست اینهمه برای این تعداد زیاد دوست داشتنی و جذاب باشه. به هر حال بازم ممنونم بابت همه چیز. امیدوارم که همیشه سالم و سربلند باشین و شاد و موفق. زیاده عرضی نیست.




۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

302، پدر مصطفای عزیزم...

پدر مصطفی ( همون خواستگار محترم! )، دو تا پسر داره، به نام های محمد و مصطفی.

ایشون چند سال قبل ازدواجشون، یه خانومی رو توی یک مراسم فامیلی می بینن،

منتها خجالت میکشن از کسی چیزی بپرسن در موردش و قضیه تمام میشه.

( ناگفته نماند که ایشون بسیار پرطرفدار بودن و کلی خواستگار داشتن!!!)

چند سال بعد مشرف میشن مکه، توی حرم پیامبر (صلوات الله علیه) دعا میکنن که

خدا اون خانوم رو بهشون برسونه، انشالله بچه ی اولشون پسر باشه و اسمش رو بزارن محمد.

چند وقت بعد از سفرشون، میرن خونه ی یکی از اقوام برای کاری،

اونجا میتوجه میشن که اون خانوم دختر اون خانواده هست، و میرن خواستگاری و ...

بچه ی اولشون رو مطمئن بودیم که پسره، اسمش هم که معلوم بود: محمد.

مصطفی که به دنیا اومد، پدرشون به خانومشون گفتن که خب!

" مصطفی" و " احمد" نام های دیگر پیامبر هست، ببین خودت کدوم رو دوست داری!

و اینجوری شد که اسم پسرنازنین ما شده مصطفی. :)



+ عید بر همه ی شما مبارک.

+ اللهم عجل لولیک الفرج.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

292، مسیرنوشت

دوست عزیزی که بابت تماس تلفنی دیروز ما رو شرمنده کردین،

خواستم منم کاری کرده باشم خب. :)

برای همین امروز از کل مسیری که دیروز موقع حرف زدن باهات رفته بودم عکس گرفتم. :)

۲۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

287، آذر...

کوچه ی ما از تمام کوچه های محله عریض تر و طویل تر بود.

عصرهای تابستون تمام بچه های کوچه های اطراف میومدن کوچه ما.

پسرا فوتبال بازی میکردن و دخترا یک گوشه مینشستن و یه قل دو قل بازی می کردن.

یا کش بازی می کردن، لی لی بازی، خاله جون بازی و ...

من اما همیشه بی استعداد بودم توی بازی کردن...

یه قل دو قل بلد نبودم اون موقع ها. نمی تونستم همزمان هم سنگ رو بندازم بالا،

هم یک سنگ پایین رو بردارم و بعدش اون سنگی که بالا انداختم رو بگیرم تو هوا!

همیشه این زمان رو اشتباه مجاسبه میکردم، نمیرسیدم بهش،

همزمانی رخ میداد و سنگ بالا انداخته میفتاد روی زمین.

بقیه ی مراحل بازی هم به همین افتضاحی بود که گفتم...

هیچ کسی با من بازی نمیکرد، بلد نبودم خب...

یک نفر دیگه هم مثل من بود، توی بازی کردن بی استعداد بود و کسی به بازیش نمی گرفت.

اسمش آذر بود، یک دختر بسیار زیبا با موهای بور و چشم های سبز که ناشنوا بود.

من و آذر همدیگرو پیدا کردیم. بدون توجه به بچه های دیگه، می نشستیم کنار در خونه ی ما

و با هم یه قل دوقل بازی میکردیم. هر دوتامون مثل هم بازی میکردیم و کلی به هم آوانتاژ میدادیم،

ولی این بازی کردن توی سکوت، خیلی لذت بخش بود، خیلی زیاد...

من اصلا تلاشی نمیکردم که زبان اشاره رو یادبگیرم و باهاش حرف بزنم،

من و آذر با نگاهمون باهم حرف میزدیم. خیلی خوب همدیگرو درک میکردیم.

یادش بخیر...


+ چند روز پیش توی خیابون دیدمش، با آقاش. باز هم حرف نزدیم، فقط به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم و رد شدیم...




۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو