۵۴ مطلب با موضوع «دوست داشتنی ها» ثبت شده است

147، سعدی خوانی

بدون شک بی نظیر ترین غزلیات فارسی سروده ی سعدی هستند.

در مورد عروض و قافیه و .... من تخصصی ندارم که بحث کنم.

اما عاشقانه هایی خارق العاده هستند این غزلیات.

این غزل رو در کتابی خوندم که در توصیف عشق حضرت خدیجه سلام الله علیها

به پیامبر خاتم صلوات الله علیه سروده شده:

مـن از آن روز که در بنـــــد تـــوام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

....

یا این غزل بی نظیر:

 بیا بیا که مرا با تو ماجرایــــــــی هســت

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

....

و خیلی موارد دیگه که همه به خاطرمون داریم. انتخاب من از غزلیات سعدی:

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گُـل از خارم بـرآوردی و خـار از پا و پا از گِـل

....

تا میرسه به این شاه بیت:

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل


+ استادی داشتیم که میگفت برای تجربه ی عشق الهی باید آماده بشید.

یکی از شرط های آماده شدن اینه که یک عشق زمینی رو تجربه کنید.

یعنی انقدر از خود گذشتگی داشته باشید که بتونید یک معشوق یا معشوقه ی زمینی رو

با همه ی ضعف ها و نواقصش دوست داشته باشید. پاک ببازید  و بازهم راضی باشید...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

142، غلط های املایی از نوع خاص!

دیدین گاهی دارید تند تند تایپ می کنید یه دفعه به جای " مخاطب" مثلا می نویسید: "مطاخب" ؟!

یعنی حروف کلمه درست هستن، منتها جابه جا نوشته می شه. فکر می کنید علتش چیه؟!

علت اینه که شما مغزتون تند تر از دستتون کلمه رو هجی میکنه و جلو میره.

دست بیچاره از مغز سریع شما عقب میمونه خب!

و اینجوری میشه دیگه.


+ این پست مخاطب خیلی خاص داره: جوجه ی عزیز و نازنینم. :)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

137، شقایق باران!

امروز کلی شقایق توی مسیرم دیدم.

یک خوابگاهی هم داره توی مسیر که حیاطش پر از گل های شقایق شده.

شقایق یعنی بهار، یعنی شروع دوباره. :)


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

121، فانتزی!

یکی از مهمترین فانتزی های زندگی من اینه که یه روزی بچه دار بشم.

بچم دختر باشه و اسمش رو بزارم " فاطمه".

+ اصلا اصلا هم به باباش مربوط نیست که در انتخاب اسم دخترمون دخالت کنه!

همین که فامیلیش از باباشه کافیه و سهم دخالت پدر رو تکمیل میکنه! بقیش با مامانشه!

والا...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

54، آبرنگ

موقع برگشتن از دانشگاه، بارون میزد.

منم که عاشق راه رفتن زیر بارون.

رسیدم خونه چادرم خیس خالی بود. تو همون حیاط چادرو گذاشتم روی بند، رفتم بالا.

رفتم بالا، مامان توی آشپزخونه بود. رفتم صورتشو بوسیدم.

خندید و گفت: چی شده؟

گفتم: یاد یک همچین روزی افتادم  که کلاس چهارم دبستان بودم

و حوالی همین ساعت داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه.

(اون موقع ها یادمه که برای زنگ نقاشی یک آبرنگ 6 رنگه داشتم .

اما آبرنگم کوچیک بود و خیلی هم کمرنگ

و خب بدم نمیومد که یک آبرنگ بزرگتر داشته باشم.

اما کلا از بچگی خیلی عادت نداشتم که چیزی از پدر و مادرم بخوام که برام بخرن.

مگر اینکه خودشون می خریدن برام.)

خب برسیم به همون روز بارونی.

توی کوچه داشتم زیر بارون راه میرفتم که مامانمو دیدم با عجله داشت میرفت جایی.

منو که دید گفت: من میرم جایی کار دارم زودی میام.

تو برو خونه مراقب بچه ها باش تا من بیام.

منم گفتم باشه و رفتم خونه پیش خواهر و برادرم.

بعد یه مدتی که نمیدونم چقدر بود مامان برگشت.

برام آبرنگ خریده بود. یک آبرنگ چهارده رنگه ( دوازده نه چهارده رنگه!)

جنس خیلی خوبی داشت. خیلی خوشرنگ بود.

و من واقعا از داشتنش خوشحال بودم.

یادش بخیر...

+ همه ی روزهای بارونی که توی کوچه راه میرم؛ یاد اون روز دوست داشتنی میفتم

که وقتی مامان با آبرنگی که برام خریده بود، اومد خونه و من اون روز بخاطر داشتن اون آبرنگ، خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.

++ کاش الان هم با همین چیزهای کوچیک انقدر ذوق مرگ می شدیم. البته ذوق میکنم هنوز، اما نه مثل اون آبرنگ...





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو