583، یک روز در خانه

1- همین هفته که والدین گرام نبودن رفته بودم یک چادرفروشی و چادر سرکردم و چرخیدم و بعدش که قیمتش کردم گذاشتمش سرجاشو امدم بیرون. :| مادرم برام چادر سوغاتی خریده، خیلی خوشگله. اصن همش دوست دارم سرکنم برم بیرون. حالا هنوزم جایی نرفتم ها! یکی از سوغاتی های خواهر گرام رو هم برداشتم. گفت من دارم و لازمش ندارم، منم خوشحال و از خداخواسته برش داشتم برای خودم. تازه کاپشن جدید پدرم رو هم پوشیدم هی می چرخیدم تو پذیرایی، بابا می خندید، گفتم این که برام کوتاهه، میشه من یک بارونی بخرم؟ گفتن نه که حالا خیلی بارون میادش. اصن همش ذوق آدم رو کور میکنن. :|

2- گاهی چیزی کل آرزوی شما از زندگی است، چیزی است که سالها بخاطرش نخوابیده اید و یا خوابش را دیده اید، گاهی چیزی کل خواسته شما از عالم هست، گاهی... گاهی ما را چه می شود؟

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

582، وطن یعنی...

اولین بار که تنهایی رفتم سفر، 14 سالم بود، به مدت یک هفته.

انقدر درگیر مسابقات بودم خیلی به دوری از خانوادم فکر نمی کردم.

دبیرستان که بودم هر سال با مامان دوتایی می رفتیم نمایشگاه کتاب،

بهترین سالهایی که رفتم نمایشگاه همون سالهایی بود که با مادر رفتم.

خوابگاه که بودم، با اینکه اقوامم تهران بودن و دوستانم بودن و تنها نبودم،

اما همیشه، هر شب موقع خوابیدن این حس که تو خونه نیستم باهام بود.

فقط بعضی شب ها این حس رو نداشتم، اونم وقتایی که مامان میومد تهران،

همیشه مادر و پدر باهم میومدن، مادر تو خوابگاه بیشتر از یک ساعت نمی موند،

می رفتیم خونه اقوام و من شب کنار مادرم میخوابیدم،

و همه شب احساس میکردم تو خونه خودمون هستم...

این حس زمان خوابگاه رو وقتایی که مادرم خونه نیست هم دارم،

این چند شبی که مادر نبود، خونه اصلا مثل همیشه نبود.

خونه از همیشه مرتب تر و تمیزتر بودها، منظورم کارکرد مادر نیست،

منظورم همون حضوری هست که تمام شب کنار بخاری میشینه و کاموا می بافه،

منظورم همون کسی هست که بودنش به زندگی ما رنگ میده...


+ تعریف شما رو از "وطن" و "زادگاه" نمیدونم، اما به نظر من وطن جایی هست که مادرمون هست. این رو مخصوصا روزهای 5 شنبه که مامان دوست داره بره سرخاک والدینش بیشتر از هر زمان دیگه ای حس میکنم... وطن یعنی مادر...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

581، این بار شما

یک شعر عاشقانه

یک متن انگیزشی

یک داستان کوتاه

یا هر چیز دیگه ای

در مورد این عکس بنویسید.

منتظر متن های شما هستیم.

:)

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

580، خدا و دیگر هیچ...

1- تو سایت دانشگاه برکلی، لیست فارغ التحصیلان سال 1963 رو نگاه میکنم. دنبال یک اسم آشنا می گردم. زیر موضوع تز "Electron Beam in the Cold-Cathode Magnetron" نوشته شده، Mostafa Chamran-Savehi [advisor: David H. Sloan]. این اسم برای همه ما آشناست. انقدر آشنا که فکر میکنیم به اندازه کافی میشناسیمش و گاهی همین تکرار باعث میشه دقتمون رو از دست بدیم.

2- من هیچ کتابی از چمران یا در مورد چمران نخوندم. به نظرم کتابها در این مورد کامل نیستن. اینکه تو یک خانواده مذهبی بزرگ شده، اینکه وقتی رفت آمریکا انجمن اسلامی دانشجویان رو فعال کرد و موسس "جنبش امل" بود و ... هیچکدوم ازین بخش ها به اندازه شخصیت علمیش برای من جذاب نیست. فارغ التحصیل دکتری فیزیک برکلی بوده، می تونید تصور کنید چنین عنوانی با خودش چه "شهوت علمی" رو به دنبال داره؟ علاوه بر فارسی 4 زبان دیگه رو هم کاملا مسلط بوده و خیلی چیزهای دیگه.

3- قبل ازینکه به جریان شهادتش بپردازیم، همینجا توقف کنیم و کمی دقیق بشیم. رزومه علمی چمران آرزوی هر کدوم از ماهاست، جایگاه علمیش رو تو بهترین کرسی های دانشگاهی دنیا ما تو خواب هم نمی بینیم. ما با همین زبان شکسته بسته انگلیسی که بلدیم و با همین یک مقدار درسی که خوندیم، خدا رو بنده نیستیم! این فاصله رو می تونید قیاس کنید؟ چطوری میشه آدم اینجوری میشه؟

4- امسال، سه تا آدم خیلی خوب از اقوام فوت کردن، ناگهانی ایست قلبی کردن. برای خیلی ها که پیری و ناتوانی اطرافیان رو دیدن، چنین مرگی آرزو هست. از دیشب دارم به این فکر میکنم آدم به بهترین مدارج علمی هم برسه، به همه چیزی که دوست داره برسه، مرگش چطوری باشه خوبه؟ تو بستر بیماری باشه؟ موقع رانندگی تو خیابون باشه؟ سر سجده باشه؟ یا برای خدا باشه؟ وسط بیابونهای داغ جنوب ایران باشه... این فاصله رو چی؟ می تونید قیاس کنید؟

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

579، خانه خدا یا شما؟!

1- امروز غروب بیرون بودم که اذان شد و سر راهم رفتم مسجد تا نماز بخونم. این مسجد رو همیشه خیلی دوست داشتم. امام جماعتش روحانی سید جوانی هست که نماز خوندنش حس خیلی خوبی بهم میده. وارد قسمت زنانه که شدم دیدم یک خانم فقیری که گاهگداری تو خیابون میبینمش، نشسته کنار در ورودی و تمام صورتش از سرما سرخ سرخ شده.

2- رفتم تو صف نماز، هنوز چادر نماز سرنکرده بودم که خانم های صاب مسجد! ریختن سرم که قبله یه کمی اینور تره! گفتم چشم اجازه بدین من چادرمو سر کنم، بعد مُهر رو درست می زارم. وسط نماز یکی از خانمها رفت درو باز گذاشت. هوا به شدت سرد بود. بعد صدای یکی بلند شد که کیه چادرش بوی پا میده؟ چرا نمی شورید چادرتون رو و ....

3- بلند شدم که بیام، دیدم خانمهایی که اطراف این خانم فقیر نشستن همه چادراشونو گرفتن جلوی بینی شون و اون هم هاج و واج نگاهشون می کرد. خیلی ناراحت شدم... در زمان رسول الله یک عرب بادیه نشین اومد مدینه و رفت مسجد پیامبر. بدوی بود و تو مسجد ادرار کرد... صحابه بلند شدن که براش شمشیر بکشن که اهانت کرده و اینجا رو نجس کرده و ... پیامبر جلوشون رو گرفت و گفت این دوست من هست و با مهربانی با مرد بادیه نشین برخورد کرد...ای کاش ما داعیه داران این دین...

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو