1- یک عادت ( نمی دانم خوب یا بد)ی که دارم این است که اگر کسی از نزدیکان و عزیزانم قرار باشد به مسافرت بروند، تا بروند و در جایی ساکن شوند، تا وقتی در جاده و هواپیما و قطار هستند، دل توی دلم نیست. یک جور دلشوره عجیب که گاهی تا صبح نمی توانم خوب بخوابم. مدام بیدار می شوم و دعا و ذکر و ... که سالم برسد و حالش خوب باشد و ... گاهی حتی نمی توانم پلک بزنم.
2- صبح یکی از همین شب ها که عزیزی قرار بود برود سفر و به محض جاگیر شدن به ما خبر دهد، و من از نماز صبح کلا نخوابیدم و مدام دلشوره داشتم، دوستم تماس گرفت که همراهش بروم پیاده روی. من هم که دست و دلم به کاری نمی رفت قبول کردم. قرار بود مسیر را با تاکسی برویم و موقع برگشت پیاده برگردیم. یک ون در ایستگاه بود و ما سوار آن شدیم.
3- صندلی رو به روی ما در ون زن جوانی به همراه دختری بسیار شیرین نشسته بود. دخترک موهای لختی داشت که به دقت کوتاه شده بود، صورت گرد و خنده رویی داشت. حدودا 3-4 ساله بود و حسابی شیرین زبان.
4- اسمش را پرسیدم، با خنده گفت: " فاطمه". گفتم چه دختر ناز و خانومی. کلی ذوق کرد. خیلی شیرین بود. کمی جلوتر از مقصد ما پیاده شد. موقع پیاده شدن کنار در ون برگشت سمت من و گفت: " من بزرگ شدم شبیه شما می شم!" و خندید و رفت. یک حس شیرینی خاصی دوید زیر پوستم.
5- در مسیر پیاده روی آن روز ما امام زاده ای بود که تا الان ندیده بودم و نامش را نشنیده بودم. آن روز همراه دوستم به آنجا رفتیم و دل نگرانی هایمان را به او سپردیم و با آرامش برگشتیم به خانه. :)
1- بعضی آدمها برای بعضی از اطرافیانشون مثل کیسه بوکس هستن. یعنی اطرافیان وقتی مشکلی دارن، وقتی ناراحتی دارن، وقتی درگیری دارن و کلا هر چیز ناراحت کننده ای، این مشکلات رو روی اونها خالی میکنن. حالا هر کدوم به نحوی، یکی با ترشرویی، یکی داد میزنه و خودشو خالی میکنه، حتی ممکنه از خشونت کلامی به خشونت بدنی برسن و طرف رو کتک بزنن! البته نوع رایج کیسه بوکس " سنگ صبور غرغرها" هست.
2- با خوندن جمله آخر پاراگراف بالا احتمالا فکر میکنید کی ممکنه همچین کاری بکنه و ...؟! اما کم نیستن ازین دست آدمها و ازین نوع رفتارها.نکته تاسف بار ماجرا این نیست که "کیسه بوکس" تا ابد کیسه بوکس باقی می مونه، اینکه هیچوقت نگاه انسانی بهش نمیشه، نکته دردناک ماجرا اینه که کسی که بوکسور این رابطه هست، شادی ها و خوشی ها و ... رو جایی دیگه با کسی دیگه تجربه می کنه.
مدتی است که سعی میکنم قبل از حرف زدن فکر کنم،
قبل از نظر دادن فکر کنم و اغلب هم حرف نمی زنم و نظری نمی دهم.
استاد اخلاقی می گفتن، آدم همیشه از همه قدرت و ظرفیتش استفاده نمی کنه.
مدتی هست سعی می کنم در مورد زندگی بقیه تجسس نکنم، سوال نکنم، نپرسم،
مدتی هست سعی میکنم بیشتر کتاب بخونم، کمتر حرف بزنم، کمتر عصبانی بشم...
مدتی هست که...
1- یکی از بهترین حس های عالم، اینه که با کسانی دیدار کنید که انقدر پیش فرضهای مشترک داشته باشید که لازم نباشه چیزی رو برای هم توضیح بدین. انگار که سالهاست همدیگرو می شناسید. اینجور وقت های آدم دلش آروم میشه، یک جور ذوق خاصی زیر پوستش احساس میکنه.
2- بعضی دیدار ها انقدر غیرمترقبه هست که انگاری خدا جور کرده همچین آدمی رو ببینید. خانم بهار نارنج نازنینم، امروز منو شرمنده خودتون کردین. اینهمه راه اومدین برای دیدن من که میزبان خوبی هم نبودم. انقدر از دیدنتون حس خوبی دارم که خدا می دونه. دقیقا مثل عطر بهار نارنج هستین که تو کوچه های اردی بهشتی شهرهامون می پیچه. خدا حفظتون کنه. :) :*