۱۰۷ مطلب با موضوع «ذهنیات» ثبت شده است

593، ماهی...

 احساس یک ماهی رو  که از آب بیرون افتاده

و دست و پا زدن هاش برای نجاتش بیهوده هست

و داره نفس های آخرش رو می کشه...


تا الان حس ماهی بودن رو داشتین؟

حس اینکه دست و پا زدنهاتون نجاتتون نمیده

فقط بیشتر و بیشتر به عدم نزدیکتون میکنه...


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

592، چون صبر توان کرد که مقدور نماندست...

1- دارم همه شجاعتم رو جمع میکنم که از کاری بیام بیرون. راستش از اول فکر میکردم سخت باشه، اما نه به این سختی. من آدمش نیستم، نمی کشم. نمی تونم اهانت ببینم و همش سکوت کنم. نمی تونم مدام تحقیر بشم و حرفی نزنم، به خاطر خدا. حس میکنم صبرم در این مورد بی نتیجه هست. فقط منجر به دلخور شدن و اذیت شدن بیش از حد خودم میشه و برام اشتغال ذهنی درست میکنه و آرامشم رو ازم میگیره. نمی دونم... امیدوارم که تصمیم خوبی بگیرم.

2- آیة الله قاضی طباطبایی، استاد علامه طباطبایی و آیة الله بهجت و ... بودن، تو کتاب "عطش" که در مورد زندگی شون نوشته شده، نقل شده ازشون که چهل سال مراقبه میکردن و محاسبه نفس و ... اما هیچ فتح بابی براشون صورت نگرفته بود. بعد از چهل سال یک باره همه درها به روشون باز شد، ایشون از درگذشتگانی هستن که در امورات این عالم هم دخل و تصرف دارن. صبر تلخ هست، اما میوه شیرینی داره... صبر بر چیز صحیح و الهی...


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

586، دل بی طاقچه

1- یکی از مهمترین مسائل در رابطه با آدمها اینه که اون چیزی که باید رو در زمانی که باید،  نمیگیم یا انجام نمیدیم. گاهی واقعا دیر می شه... به مصداقهاش فکر کنید که کجاها چیزی که باید رو، نگفتین و کاری خرابتر شده. مثلا یادمه یک بار به معاون گروهمون گفتم که شما هم به اندازه مدیر گروه ما تو اتفاقات گروه ما موثر هستین. ایشون با کارهایی که میکنه و شما با کارهایی که نمی کنید و حرفهایی که نمی زنید.

2- کاشکی که آدمها دلشون طاقچه نداشته باشه، حرفی تو دلشون نمونه. خیلی از سوء تفاهم های ما در رابطه مون با دیگران، به خاطر حرفهایی هست که نزدیم، یا چیزی که میخواستیم پنهانش کنیم، حرفی که گفتنش برامون سخت بود و هی آسمون ریسمون بافتیم و اصل مطلب رو نگفتیم و طرفمون رو کلافه کردیم و گذاشته رفته و ما هم موندیم تو حیرت و حسرت و ...

3- از بس که تلویزیون نشون داده که طرف حالش بهم میخوره و بعد معلوم میشه بارداره، یک بنده خدایی تعریف می کرد که دختر کوچولوش چند وقت قبل سرما خورده بوده، بعد تهوع داشته و یکی دوبار که حالش بهم خورده، اومده به مامانش میگه مامااااان، فکر کنم من حامله هستم! حالا این یکی رو در نظر بگیرین، تاثیرش رو بزارین کنار تاثیر عمیق ماهواره و نت و ... روی روان بچه ها.


Anger is a wind which blows out of the lamp of  the mind.

(Robert Green Ingersoll)
منبع


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
مریم بانو

585، کاریکاتور

1- عموم آدم ها قدردانی کردن رو بلد نیستن، نمی تونن شما رو به عنوان یک "انسان" با همه صفات انسانی ببینن، با خشم و ضعف و حساسیت هاتون. آدم ها تا وقتی خوب هستن که شما خوب باشید، مهربون باشید، درکشون کنید، براشون وقت بزارین و ... اما خودشون فرصت ندارن که حتی به شما به عنوان یک انسان نگاه کنن و سعی کنن حال ناخوب شما رو درک کنن.


2- اکثر ما یک کاریکاتور از دوستانمون تو ذهنمونه، با اغراق در یکی از صفات و ویژگی هاشون، یک آدمی که همیشه حالش خوبه و سرحاله، و خب اگر مشکلی داشت میره خودش یه کاریش میکنه دیگه. یا همیشه غصه دار و نالانه و باید مراعاتش رو کرد، حرفی نزد که دلش بگیره و ... اما این که آدم ها رو در یک pack کامل به عنوان یک آدم با همه خوبی ها و بدی ها ببینیم، کاری هست که از ما برنمیاد، وقتش رو نداریم، فرصتش رو نداریم و بقیه متوقع هستن، که انتظار دارن ما درکشون کنیم، یا اقلا باعث ناراحتی شون نشیم. چون ما کارهای مهمتری داریم و نادیده گرفتن آدم ها و شکوندن دلشون چیز مهمی نیست که به خاطرش خودمون رو به زحمت بندازیم.


3- اگر کسی رو یافتین که شما رو به عنوان یک "انسان" و نه یک کاریکاتور پذیرفت، توصیه میکنم به هیچ عنوان از دستش ندین. وجود چنین کسی در زندگی هرکسی نعمت هست.


۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو

582، وطن یعنی...

اولین بار که تنهایی رفتم سفر، 14 سالم بود، به مدت یک هفته.

انقدر درگیر مسابقات بودم خیلی به دوری از خانوادم فکر نمی کردم.

دبیرستان که بودم هر سال با مامان دوتایی می رفتیم نمایشگاه کتاب،

بهترین سالهایی که رفتم نمایشگاه همون سالهایی بود که با مادر رفتم.

خوابگاه که بودم، با اینکه اقوامم تهران بودن و دوستانم بودن و تنها نبودم،

اما همیشه، هر شب موقع خوابیدن این حس که تو خونه نیستم باهام بود.

فقط بعضی شب ها این حس رو نداشتم، اونم وقتایی که مامان میومد تهران،

همیشه مادر و پدر باهم میومدن، مادر تو خوابگاه بیشتر از یک ساعت نمی موند،

می رفتیم خونه اقوام و من شب کنار مادرم میخوابیدم،

و همه شب احساس میکردم تو خونه خودمون هستم...

این حس زمان خوابگاه رو وقتایی که مادرم خونه نیست هم دارم،

این چند شبی که مادر نبود، خونه اصلا مثل همیشه نبود.

خونه از همیشه مرتب تر و تمیزتر بودها، منظورم کارکرد مادر نیست،

منظورم همون حضوری هست که تمام شب کنار بخاری میشینه و کاموا می بافه،

منظورم همون کسی هست که بودنش به زندگی ما رنگ میده...


+ تعریف شما رو از "وطن" و "زادگاه" نمیدونم، اما به نظر من وطن جایی هست که مادرمون هست. این رو مخصوصا روزهای 5 شنبه که مامان دوست داره بره سرخاک والدینش بیشتر از هر زمان دیگه ای حس میکنم... وطن یعنی مادر...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو