508، داستان داستان ها...

1- فکر کنید اگر قراره کسی زندگی ما رو برای دیگری نقل کنه، از ما چی میگه براشون؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ چند نفر هستن که آزارشون دادیم و دستمون بهشون نمی رسه؟ چه حسرت هایی رو با خودمون می بریم زیر خاک؟ دل چند نفر رو شکوندیم؟ چند نفر از بودن ما تو این دنیا، از رفتارمون، از کارهامون، از وجودمون آزار دیدن؟ اگر ما نباشیم مردم از ما به چی یاد می کنن؟ اخمو بود؟ خندون بود؟ بهمون آرامش می داد؟ بودنش حالمون رو خراب می کرد؟ بهش فکر کردین تا حالا؟

2- من یک عادت بدی دارم، کتابی که از کسی هدیه بگیرم، چون معمولا منطبق با سلیقه م نیست، فرصت نمیکنم، اولویت مطالعه م بهش نمیرسه و کلی دلیل دیگه نمیخونمش... معمولا اقوام نزدیکتر بهم پول هدیه میدن و میگن خودم برم کتاب بخرم باهاش. اینجوری بهتره برام. بعد فکر کنید من سوم راهنمایی بودم، و یک نفر بهم یک کتابی هدیه داده، در مورد داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه، "داستان داستان ها" از محمد علی اسلامی ندوشن. کتاب رو شوهر خالم که دایی پدرم و از قدیمی ترین معلمین ادبیات شهر ما بود، بهم هدیه داده که این امر مایه حسادت جمعی در سالهای بعد هم شد...

3- این آدم عزیز، یکی از مهربون ترین آدمهایی بود که در تمام زندگیم دیدم، هیچ کس به خاطر نداره که آزارش به کسی رسیده باشه، یا بابت این دنیای بی ارزش خاطر کسی رو مکدر کرده باشه، برادر مادربزرگم بود، یادمه مادربزرگ که از مکه اومده بود، برادرش که رفته بود استقبالش، همه هم مادربزرگ رو می بوسیدن و بغل میکردن، هم آقادایی رو. عجیب عزیز بود و مهربون. بهتره بگم مهربون بود که عزیز شد. عید نوروز خونه شون غلغله بود. یک لحظه از جمعیت خالی نمیشد. خاله معمولا 3-4 روز اول عید جایی نمیرفت، از بس که مهمون داشتن.

4- سالها قبل، وقتی من بچه مدرسه ای بودم، عید نوروز خیلی خوب بود. حالا دارم فکر میکنم هر سال ازش کم میشه، انقدر برام دور و دست نیافتنی هست که انگار اصلا یک زندگی دیگه بوده اون دوران... یادش بخیر. امروز 5 صفر سالگرد پدربزرگم بود و حالا شوهرخالم هم همین روز رفته... فکر میکنید از ما چی می مونه بعد از رفتنمون...؟


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

507، مورچگان!!!

اگر یک روز آمدین اینجا و دیدین که این وبلاگ آپ نشده، اولین احتمالی که به ذهنتون خواهد رسید چیه؟

بزارین من خودم اولین احتمال رو بگم، بعدی ها رو شما بگین.

احتمال بدین مورچه ها منو با خودشون بردن توی لونه شون. :|

کلا اتاق ما خیلی مورچه داره، هیچ سمّی هم افاقه نمیکنه.

الان روی دست من، روی لپ تاپ من، روی صورت من مورچه داره راه میره؟

من شیرین که نیستم، پس اینا چه مرگشونه عایا؟! :(


۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

506، زندگی، مرگ و باقی قضایا

1- زندگی این است که کنار هم باشیم و وقتمان را با هم بگذرانیم

زندگی این است که کنار هم قدم بزنیم

زندگی این است که دست یکدیگر را بگیریم

زندگی این است که هنگام غروب خورشید، آرام در گوش هم نجوا کنیم

شاید اینها خیلی بزرگ و عظیم به نظر نرسند

اما به هر حال، بهترین تجربه های زندگی هستند

انسانها در بستر مرگ

هرگز نمیگویند که کاش بیشتر کار کرده بودم

هرگز نمیگویند که کاش ثروتمندتر بودم

هرگز نمیگویند که کاش وقتم را با نگاه کردن به غروب خورشید تلف نکرده بودم

هرگز نمیگویند که کاش کمتر برای دوستانم وقت گذاشته بودم

حسرت کمبود لحظات با هم بودن، مهمترین حسرت زندگی است.

نیکولاس اسپارکس


2- فردا 5 صفر سالگرد پدربزرگم هست. یادمه اولین سالی که محرم افتاد توی عید، گفتن دیگه ما عید نمی بینیم. گفتم نه بابا 6 سال دیگه تمام میشه. گفتن دیگه به عمر ما قد نمیده. من خب اونموقع جدی نگرفتم حرفشون رو... هیچوقت دوست نداشتم فکر کنم ممکنه زمانی پدربزرگم نباشه و یا اصلا زندگی بدون اون چطوری خواهد بود. اما تمام شد اون دوران. ماه صفری تمام شد که بعدش عید مقارن با عزای حسین نبود و پدربزرگ هیچوقت عید رو ندید...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

505، می بینی مریمت را؟

فکر کن قراره امروز برم جایی و در مورد تو حرف بزنم،

فکر کن قراره به مردم بگم که تو چه کارهایی کردی،

اونوقت اون وسط چطوری مراقب باشم اشکم در نیاد؟

چطوری بقیه متوجه نشن که من ازین شرایط خسته ام؟

چطوری...؟

می بینی مریمت را؟ می بینی بدون تو چی بهش میگذره؟

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

504، مریمی خسته

 مریمی خسته هست، خیلی خسته.

هر روز به خودش می گوید امروز که کلاسهایش تمام شد،

می آید و مثل یک دختر خوب می نشیند و درس میخواند!

اما نمی شود. انقدر خسته هست که مغزش کار نمیکند.

شاگردهای امسال بدجوری خسته اش میکنند. ضعیف هستند

و مریمی معلمی نیست که بنشیند

و نگاه کند که دانش آموزان همینجور ضعیف بمانند و پیشرفت نکنند

و بنابراین به هر قیمتی شده به آنها خواهد آموخت.

اما یکی بیاید و به مریمی بگوید خودش چکار کند؟! :(


+هر جور زمان رو مدیریت میکنم فرصت نمیکنم خودم زیاد درس بخونم.

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو